هم‌قافیه با باران

۲۵۸ مطلب با موضوع «شاعران :: مولوی» ثبت شده است

ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم

می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم

چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم

زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بی اغیار چونت یافتم

ای دریده پرده های عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم

ای ز رویت گلستان‌ها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم

ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم

ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم

شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم

مولانا

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۰
هم قافیه با باران

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو

به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنام تو هوس دل بنان تو

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو

مولانا

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای  دل آواره بیا  وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم  مجروح بیا  صحت بیمار  بیا

مولانا

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

مولوی
۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۳:۲۴
هم قافیه با باران

آمده ‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بیدل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت

آمده‌ ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می ‌فشانمت

آمده ‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت

آمده‌ ام که بوسه‌ ای از صنمی ربوده ‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت

گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت

جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ‌ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت

زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت

هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی ‌پرانمت

نی که تو شیرزاده‌ ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

گوی منی و میدوی در چوگان حکم من
در پی تو همی ‌دوم گر چه که میدوانمت

مولوی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست
بر روی و سر چو سیل دوان تا بجوی دوست

خود اوست جمله طالب و ما همچو سایه‌ها
ای گفت و گوی ما همگی گفت و گوی دوست

گاهی به جوی دوست چو آب روان خوشیم
گاهی چو آب حبس شدم در سبوی دوست

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می‌زند که چنینست خوی دوست

بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه
تا جان ما بگیرد یک باره بوی دوست

چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست
من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

بگدازدت ز ناز و چو مویت کند ضعیف
ندهی به هر دو عالم یکتای موی دوست

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو
کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

تصویرهای ناخوش و اندیشه رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند
کو های های سرد تو کو های هوی دوست

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی

در آتش و در سوز من شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

بر گرد ماهش می‌تنم بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

مولانا

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گر چه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بی‌ز جگر خندیدن

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن

چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

با قُدسیان آسمان، من هر شبی یاهو زنم
صوفی دَم از الّا زند، من دَم ز الّا هو زنم

بازِ سپیدِ حضرتم، تِیهو چه باشد پیش من؟
تِیهو اگر شوخی زند، چون باز بر تیهو زنم

خاقانِ اُروِخان اگر، از جان نگردد ایلِ من
من پادشاه کشورم، بر خیل و بر اُردو زنم

نفس است کدبانوی من، من کدخدا و شوی او
کدبانویم گر بَد کُند، بر روی کدبانو زنم

آن پیرِ کندو دار را، گویم که پیش‌ آور عسل
بینم که کاهل جُنبد او، من چُست بر کندو زنم

ای کاروان، ای کاروان، من دزد و رهزن نیستم
من پهلوان عالمم، شمشیر رو با رو زنم

ای باغبان، ای باغبان، بر من چرا در بسته‌ای؟
بگشا درِ این باغ را، تا سیب و شفتالو زنم

گفتی بیا ای شمسِ دین، بنشین به زانوی ادب
من پادشاه عالمم، کِی پیشِ کس زانو زنم؟

مولوی

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۰
هم قافیه با باران

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک
در شکم طور بین سینه سینای عشق

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
کز قفس سینه یافت عالم پهنای عشق

هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق

عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق

مولوی

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌ نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چوبی ‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

مولانا
۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید

چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید

چو در کان نباتید ترش روی چرایید
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید

چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریزست که در دام کمندید

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید

چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید

همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلیدست شما جمله کلندید

خموشید که گفتار فروخورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

مولوی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۳
هم قافیه با باران

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
زﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

مولانا

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۵:۳۳
هم قافیه با باران

مرغان که کنون از قفس خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید

کشتی شما ماند بر این آب شکسته
ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید

امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید

آن باد وبا گشت شما را فسرانید
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید

در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید

در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمه دیدست بسایید بسایید

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانیست بزایید بزایید

گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید

ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید

مولوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران
عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد

ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد  
حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

مولوی
۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
بستان جام و درآشام که آن شربت تو است

عدد ذره در این جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت تو است

فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است

ز آن سوی کامد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است

بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است

مولوی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به چمن می‌رویم عزم تماشا که راست

نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست

ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست

طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیه فردا کجاست

روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست

ای خنک آن را که او رست از این رنگ و بو
زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست

ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه در این آب و گل دستگه کیمیاست

مولوی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

مولوی
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

ای هوس‌های دلم باری بیا رویی نما
ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم باری بیا رویی نما

از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما

درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم باری بیا رویی نما

تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم باری بیا رویی نما

تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما

شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه واصلم باری بیا رویی نما

مولوی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران