هم‌قافیه با باران

۴۸ مطلب با موضوع «شاعران :: نجمه زارع ـ سید مهدی موسوی» ثبت شده است

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراکِ جانورها می شوم

بی خیال از رنجِ فریادم تردّ د می کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می شوم

با زبان لالِ خود حس می کنم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این که دارم مثل مفقودالاثـرها می شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه ای

می کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می شوم!

 

نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران
میان این همه آدم ، همیشه بهتر من
فدای چشم سیاهت شود سراسر من

فقط برای تو اینگونه زنده می مانم
برای اینکه تویی سایه سایه بر سر من

تو از کدام تباری ؟ کدام قبله‌ی سبز؟!
که ذکر توست فقط در نماز باور من

فرشته های نگاهت دریچه‌ی غم را
چگونه باز نکردند بر کبوتر من؟

تو مهربانتر از آنی که گفتنی باشی
چه عاجز است ز درک تو، شعرِ دفتر من

هر آنچه عشق ، خدا آفریده در دل ها
نثار مادر او ، مادر تو ، مادر من


نجمه زارع
۰ نظر ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

کدخدا می‌گوید از این‌جا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل می‌آید سال نو یک ناشناس


با خودم می‌گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس

با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه‌ها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،

می‌رسد می‌پرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره می‌ماند و می‌گوید که: مُو؟ یک ناشناس

آه می‌دانم که روزی روزگاری می‌رسد
می‌رویم آن‌سوتر از غم‌ها من و یک ناشناس


نجمه زارع
۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۹
هم قافیه با باران

باران و چتـــر و شال و شنل بود و ما دو تا…

جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…


وقتـــی نگاه من بــه تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…


روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا


افتــاد روی میـــز ورق‌هــــای سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا


کم‌کم زمانه داشت به هــم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…


تا آفتاب زد همـــه جـــا تــــار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،


از خواب می‌پریم کـه این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا


نجمه زارع

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ِ ﺩﯾﺪﻥ ِ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺷﻮﺭ ِ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻻﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﻫﺎ ، ﺁﺷﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺻﺒﺮ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺐ ، ﺍﻣﺎ ﺑﻤﺎﻥ
ﻣﻦ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﯾﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﺷﮏ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻐﺾ ﺳﻨﮕﯿﻦ ِ ﻣﻦ ِ ﻣﻐﻠﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ، ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ِ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻡ
ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﻣﺮﻏﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

ﺍﯼ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﯼ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﮑﻦ

نجمه زارع
۴ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود

 

می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود

 

تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود

 

تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود

 

باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود

 

گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود


نجمه زارع

۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم،

چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؛


کاش میشد که شما نیز خبر دار شوید،

لحظه ای از من و از درد کهنسال دلم؛ 


از سرم آب گذشتست مهم نیست اگر،

غم دنیای شما نیز شود مال دلم؛


آه یک عالمه حرف است که باید بزنم،

ولی انگار زبانم شده پامال دلم؛


مردم شهر خدا حافظتان من رفتم،

کسی از کو چه ی غم آمده دنبال دلم...


نجمه زارع

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۵
هم قافیه با باران

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

 

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت

مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

 

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد

تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

 

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند

در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

 

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد

پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

 

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود

درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

 

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها

این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

 

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند

فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

 

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد

در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

 

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ

رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

 

رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند

سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

 

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد

شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

 

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند

با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

 

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند

خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

 

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود

در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

 

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد


 نجمه زارع

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

من خسته ام تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من


حتی خودم شنیده ام از این کلاغ ها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من


امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو _ فردا _ شبیه من


ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من


از لحن شعرهای تو معلوم می شود

مانند مردم است دلت، یا شبیه من


من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من


نجمه زارع

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

دوباره گمشده بودم در ازدحامِ خودم

غزل برای تو گفتم ولی به نام خودم


چقدر خسته گذشتی چرا نفهمیدی؟

چقدر هست که افتاده ام به دام خودم


نماز ثانیه را بی تو نیز می خوانم

خودم برای خودم می شوم امامِ خودم


چه سرنوشت عجیبی ست تازه فهمیدم

که دور بوده ز من نیمی از تمام خودم


کسی دوباره از آن سوی شعر می آید

بلند می شوم از جا، به احترام خودم


از این به بعد بدون تو نیستم تنها

من آشنا شده ام با کسی به نام "خودم"


 نجمه زارع

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود

شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود


با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر

بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود


من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی

تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود


راستی چندیست می خواهم بگویم بی شمار

دوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود


مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت

وحشب شب های تلخ و تار یادم می رود


شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است

قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود


من پر از شور غزل های تو ام اما چرا

تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!


نجمه زارع

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

ساعت دو شب است که با چشم بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال هاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی ات عرق...

من با زبان شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اجق وجق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده ؛ تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که : برو در پناه حق

نجمه زارع

۰ نظر ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

بی تو اندیشیده ام کمتر به خیلی چیزها

می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی دانم هنوز...

دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی ست رفتار من و شک کرده است

چند روزی می شود مادر به خیلی چیزها

نامه هایت، عکس هایت، خاطرات کهنه ات

می زنند این جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم کم عادت می کنم

من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

 می روم هرچند بعد از تو برایم هیچ چیز...

بعدِ من اما تو راحت تر به خیلی چیزها...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست


نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم


دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست


حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند


من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست


دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم


که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست


باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد


وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست


من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر


پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست


نجمه زارع

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﭼﺘﺮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺷﻨﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺟﻮﯼ ﻭ ﺩﻭ ﺟﻔﺖ ﭼﮑﻤﻪ ﻭ ﮔِﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ 

ﺗﺼﺪﯾﻖ ﮔﻔﺘﻪ‌ﻫﺎﯼ «ﻫِﮕِﻞ» ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺭﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭِ ﺍﻭّﻝ ﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻭ ﭼﺎﯼ 

ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻫﻮﺍﯼ ﻫﺘﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ 

ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭﺭﻕ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ 

ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻭ ﻓﺎﻝ ﻭ ﺑﯽ‌ﺑﯽ ﻭ ﺩِﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ 

ﮐﻢ‌ﮐﻢ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﺪﻣﺎﻥ 

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺗﻤﺒﮏ ﻭ ﮐِﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ… 

ﺗﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﻡ 

ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ‌ﻗﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، 

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﭘﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻓﻘﻂ 

ﯾﮏ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺩِﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ…


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ﺑﯽ‌ﺗﻮ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﺑﯽ‌ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﺗﺎ ﭼﻪ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ! ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻫﻨﻮﺯ... 

ﺩﻭﺭﯼ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻏﯿﺮﻣﻌﻤﻮﻟﯽ‌ﺳﺖ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 

ـ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ـ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﻋﮑﺲ‌ﻫﺎﯾﺖ، ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﺕ...

ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺿﺮﺑﻪ، ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻢ‌ﮐﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ 

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺯﺟﺮﺁﻭﺭ... ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ 

ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﯿﭻ‌ﭼﯿﺰ... 

ﺑﻌﺪِ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ‌ﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ... 


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﯾﻦ‌ﺟﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻫِﯽ ﺷﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ 

ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ... 

ﺍﺧﺒﺎﺭ ﮔﻔﺖ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﻦ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ 

ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺍﺧﺒﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...

ﺣﯿﻔﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻧﯽ، ﻧﻤﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ 

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ 

ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ﻣﺮﺍ 

ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ؟... ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ! 

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ ﺗﻮ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ 

ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ‌ﻭﻗﺖ...


نجمه زارع

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

غم که می‌آید در و دیوار ، شاعر می‌شود

در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط‌کش و نقاله و پرگار ، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی ؟

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود !


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم

از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود


نجمه زارع

۰ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست


ناگهان- دریا! -تو را دیدم حواسم پرت شد

کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست


در دلم فریاد زد فرهـــاد و کوهستان شنید

هی صدا در کوه، هی “من عاشقت هستم” شکست


بعد ِ تو آیینه های شعر، سنگم می زدند

دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد

قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست


نجمه زارع

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند

باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران