هم‌قافیه با باران

در شب بهت چشم عرش خدا

يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

مسعود اصلانی

۹۴/۰۴/۱۴
هم قافیه با باران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
هم قافیه با باران