هم‌قافیه با باران

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی

جمــــع آیینه ها ضرب در تـــو ، بـی عدد صفر بعد از زلالی


می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهـــویی در چمنزار، پای تـــو ضرب در باغ قالی


چند برگی است دیوان ماهت ، دفتر شعرهای سیاهت

ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی


هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

مــی کند بـــر سبیل کنایت ، مشق آن چشـــم های مثـــالی


ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت

وی ورق خورده احتشامت ، هرچه تقویم فرخنده فالی


چشم واکن کـــه دنیا بشورد ، موج در موج دریا بشورد

گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی


حاصل جمـــع آب و تن تو ، ضرب در وقت تن شستن تو

این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


 حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

از پشت این پرده

خیابان

جور دیگری است

درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

و حتی قمری تنبل شهری

همه می دانند

من سال‌هاست چشم به راه کسی

سرم به کار کلمات خودم گرم است

تو را به اسم آب

تو را به روح روشن دریا

به دیدنم بیا

مقابلم بنشین

بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من

بگذرد

من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم

من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام

خرابم

ویرانم

واژه برایم بیاور بی انصاف

چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار

باید برای عبور از اینهمه بیهودگی

بهانه بیاورم

بحث دیگری هم هست

یک شب

یک نفر شبیه تو

از چشمه انار

برایم پیاله آبی آورد

گفت

تشنگی‌های تو را

آسمان هزار اردیبهشت هم

تحمل نخواهد کرد

او به جای تو امده بود

اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم

ماه

سفیر کلمات سپیده دم است

دارد صبح می شود

دیدار آسان کوچه

دیدار آسان آدمی

و درها

پنجره ها

درخت ها

دیوارها

هی تکرار چشم به راه کی

تا کی ؟


سیدعلی صالحی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود 

هی کار دست من بدهد چشم های تو 
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان 
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود 

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر 
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود

سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود 

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز 
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ 
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد 

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت 
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود


الهام دیداریان

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

امشب دلم هوای تمنا گرفت و بعد

دستی به سوی دامن مولا گرفت و بعد

دست دگر به چادر زهرا گرفت و بعد

یکجا تمام حاجت خود را گرفت و بعد

دستی شراب و دست دگر زلف یار شد


امشب عجیب سر به هوایم برای تو

فارغ ز هرچه چون و چرایم برای تو

درّ نجف به دست نمایم برای تو

فرمان بده تا بسرایم برای تو

جانم دوباره بی دل و بی اختیار شد


مستی نه از پیاله که از خمره ی سبوست

من در میان میکده و شعر روبروست

ساقی بیار باده که هنگام گفتگوست

"شیرخدا و رستم دستانم آرزوست"

نوبت به گفتن از شه دلدل سوار شد


زیباترین قافیه در هر غزل، علی

حی علی خیرعمل...در عمل، علی

"ثبت است بر جریده ی" بین الملل، علی

شیرین لب و شکر دهنی و عسل، علی !

حافظ بیا که نوبت زلف نگار شد


موسا شدی و سینه ی من شرحه شرحه نیل

از تو اشارتی شد و از من بک الدخیل

میل شکار کرده ای...ای شاه بی بدیل

آمد هزار ناله که مولا ! اناالقتیل

تیری برو نشانه که وقت شکار شد


در خود هزار مرتبه تکرار میشوم

رسوای کوی و برزن و بازار میشوم

شاعر اگر نشد...سگ دربار میشوم

یک شب که استخوان ندهی هار میشوم

مولا ! گدایی تو مرا افتخار شد


از یک محبت ازلی خلق کرده اند

لایق نبوده ایم...ولی خلق کرده اند

حتما برای یک عملی خلق کرده اند

مارا فقط به عشق علی خلق کرده اند

آری کتاب خلقت ما آیه دار شد


نور شما در آینه ها منعکس بود

عیسا دمش به ذکر لبت ملتمس بود

این خرقه بی محبتتان مندرس بود

هرکه علی نگفته دهانش نجس بود

اسلام با ولای شما ماندگار شد


نوبت به خلق چهره ی ماهت رسیده است

وقتی خدای، صورتتان را کشیده است

قطعا تو را شبیه خودش آفریده است

روحی فداک…! روح تو را تا دمیده است

در گردش زمین و زمان انفجار شد


به به، به هی هی تو به وقت سواری ات

جانم فدای زخم زدنهای کاری ات

عالم فدای خشم دو چشم اناری ات

میدان شکسته از عمل انتحاری ات

دشمن به سوی قبر خودش رهسپار شد


دشمن ز نعره ی علوی رانده میشود

آری سپاه بی سر و وامانده میشود

هرجا علی سپهبد و فرمانده میشود

یک روزه جنگ فاتحه اش خوانده میشود

ابرو مکش عدوی تو پا به فرار شد


ابرو مکش که سخت نمایی قرار را

بر هم زنی به وقت نبردت فرار را

بیچاره دشمنی که نبیند سوار را

هوهو مزن که مست کنی ذوالفقار را

لشکر ذلیل هر دو دم ذوالفقار شد


فتح نبرد، یکه و تنها نمیشود

با یک نفر که اینهمه غوغا نمیشود

قطره حریف حمله ی دریا نمیشود

مشت علی گره بشود وا نمیشود

آقا یواش...! دشمنتان تارومار شد


ای جانشین حق، نظری هم به ما بکن

یعنی که درد شیعه ی خود را دوا بکن

فکری به حال مُحرم "گنبدطلا" بکن

یک کعبه نیز در نجف خود بنا بکن

به به عیار کعبه صدوده عیار شد


این سو خدا و آن طرف ماجرا تویی

یک سمت سیف و سمت دگر لافتی تویی

قبل از "ألست..." صاحب "قالو بلی" تویی

بعد از خدای، کفر نگویم خدا تویی

سجده کنید چون که علی آشکار شد


ای سیب سرخ...! درد رسیده به هسته ات

لکنت زبان گرفته ام از دست بسته ات

جانم فدای همسر پهلو شکسته ات

اشفع لنا...! تو را به زهرای خسته ات

آقا ببخش...دردت اگر بیشمار شد.


سید نیما نجاری

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۸
هم قافیه با باران

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما 
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما 
ناله‌ی ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد 
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما 
فتنه‌ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم 
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما 
نامه‌ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست 
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما 
بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم 
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما 
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن 
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

از جوانی داغها بر سینه‌ی ما مانده است 
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است 
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر 
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است 
چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر 
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است 
می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ 
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است 
نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ 
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است 
مطلبش از دیده‌ی بینا، شکار عبرت است 
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما 
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما 


قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم 
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما 


در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم 
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما 


در دل ما شکوه‌ی خونین نمی‌گردد گره 
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما 


انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق 
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما 


هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا 
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما 


در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار 
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

هرچه کردم نشدم از تو جدا، بدتر شد

گفته بودم بزنم قید تو را، بدتر شد


مثلا خواستم این بار موقر باشم

و به جای "تو" بگویم که "شما"، بدتر شد


آسمان وقت قرار من و تو ابری بود

تازه، با رفتن تو وضع هوا بدتر شد


چاره دارو و دوا نیست که حال بد من

بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد


گفته بودی نزنم حرف دلم را به کسی

زده ام حرف دلم را به خدا، بدتر شد


روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت

آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد


در صورتی که نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد تا ما را مطلع فرمایید. 

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

چشم‌‌انتظار آن بهارم

که با تقویم از راه نمی‌آید
و با تقویم راه نمی‌آید ،
چشم انتظار آن بهارم
که با ...
آه نمی‌آید !


مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۰
هم قافیه با باران

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است


چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است


چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است!


کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است


روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است


چه غم دارم از تلخی روزگار،

شکر خنده آن دهان با من است


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد

اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد

آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد

من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد

یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو می برد


الهام دیداریان

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

شب گذشته من و او چه خواب خوبی بود

در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود


همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت

اگر چه ترس نبود اضطراب خوبی بود


گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد

گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود


تفالی نزد و یک غزل برایم خواند

ولی عجب غزلی انتخاب خوبی بود


"چه مستی است ندانم که رو به ما اورد"

جهان به رقص در آمد...شراب خوبی بود


سوال کردم ازاو عشق چیست؟چشمانش

سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود


تمام شب تن اورا ورق ورق خواندم

غزل ،سپید ،ترانه ،کتاب خوبی بود


اگر چه شاعر آیینی ام دلش می خواست

که عاشقانه بگویم ،عذاب خوبی بود .


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۴
هم قافیه با باران

یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما 
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما 
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند 
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما 
منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم 
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما 
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟ 
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما 
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است 
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما 
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم 
قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما 
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای 
منت روی زمین بر باغبان داریم ما 
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان 
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب
برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب

گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب

شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران

از آدم‌ها
خسته‌ام،
مثل جنگجویی 
از شمارش زخم‌هایش...

مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

و به همراه همان ابر که باران آورد

مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باز یک نامه ی بی واژه به کنعان آورد

بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

 

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد

دختر حضرت موسی به دل دریا زد

 

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید

باز هم دفتر شعر من و باران شدید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید

من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

 

باور این سفر از درک من و ما دور است

شاعرانه غزلی راهی بیت النور است

 

آمد این گونه ولی هرچه که آمد نرسید

عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد نرسید

عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید

 

آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید

خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید

 

دل این شهر گرفته ست شما میدانید

تشنه ی آمدن است و شما بارانید

و کویر دل قم رحل و شما قرآنید

به دل شعر من افتاده شما می مانید

 

قم کویر است کویری که تلاطم دارد

چادرت را بتکان قصد تیمم دارد

 

صبح شب میشد و شب نیز سحر هفده روز

چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ولی چشم به در هفده روز

چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…

 

…دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند

شک ندارم که فقط روضه ی زینب میخواند

 

بمان تا پنجره ی باغ ارم وا باشد

و از آن آینه در آینه پیدا باشد

حرمش موجب آرامش دلها باشد

حرم او حرم حضرت زهرا باشد

 

تا که ما روضه ی بسیار بخوانیم در آن

روضه های در و دیوار بخوانیم در آن

 

روضه ی گریه ی مادر به سر سجاده

مادرم بر سر سجاده زمین افتاده

 

سید حمید رضا برقعی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

برای ماهی

با سه ثانیه حافظه


تنگ و دریا یکی ست!

دست من و شما درد نکند 


که دل تَنگ آدم ها را

با یک عمر حافظه


توی تنگ می اندازیم

و برای ماهی ها دل می سوزانیم!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
 
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

گروس عبدالملکیان
۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه...
کم کند


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

به جهنم که نیستی!

مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟

مگر نگذشت!؟

نبودن ِ تو هم می گذرد!


مهدیه لطیفی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران