هم‌قافیه با باران

لهجه‌ات
نه شمالی ست
نه جنوبی
اما
حرف که می‌زنی
باد از شمال می‌وزد

و پرندگان از جنوب باز‌می‌گردند.


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

در وصف تو از ازل کم آورده دلم
اندازه ی صد غزل کم اورده دلم

در عشق تو  من ماهی خردی هستم
دریایی تو! بغل  کم  آورده  دلم


جلیل صفر بیگی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم
بعد ِ مرگ
ت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
 

گروس عبدالملکیان 

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

پیله‌های بسیاری دیده‌ام

آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم ؟

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه !
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمی‌شود.
پس بادها رفته‌اند ؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!
بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی !
بیهوده صدایت را
به آن‌سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم


گروس عبدالملکیان

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

خدا می داند

چقدر دردناک است

برای آدمی که زخم هایش را

حتی از آینه پنهان کرده است

در وصف خود بگوید:

"آی ..."


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

سفر بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست

نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کارِ کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت است آن‌جا
قرار نیست خبرها همیشه... حتماً نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتا
چراغِ خانه‌ی مهتاب بی تو روشن نیست

مرا ببخش اگر گریه می‌کنم وقتی
نوشته‌ای که غزل جای گریه‌کردن نیست

زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکرِ ماندن ....

مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

عـشق ما گوزن بود !
بـزرگ و قوی . .
اما چـیزهای قـوی تری هم وجـود داشت
مـثل قـطار
که تو را با خود بـرد
و از گوزن لاشـه ای روی ریـل هـا باقـی گـذاشـت . . .


مژگان عباسلو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد


آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد


از آه دردناکی سازم خبر دلت را

وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد


رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد


شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد


پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


حزین لاهیجی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

نازنینم بوی مگنا می‌دهد پیراهنت!!

بازهم آمد همان همکار قبلی دیدنت؟


بازهم حتماً نشستی تا که آرامش کنی

با نصیحت کردنت، یا با به او حق دادنت


گفته‌ای قبلاً که با تو مثل خواهر راحت است.

می‌زند آتش مرا «با او چو خواهر» بودنت


من حسودم!.... اُمُلَم!.... باشد ولی این‌را بدان

می‌کشی آخر مرا با پیش او خندیدنت


هرچه من گفتم رعایت‌کن... تو گفتی "بی خیال

نیست در چشمان او حتی کمی هم شیطنت


او جوانی با نزاکت هست و خوب و سربه زیر

بعد عمری زندگی بی اعتمادی با زنت؟"


 پرنشاطی،باصفایی، مهربانی، مثل گل

زین جهت رویای هر کس می‌شود بوییدنت


یک نگاهت می‌تواند هرکه را عاشق کند

می‌شوی جذاب‌تر هنگام صحبت‌کردنت


آنقدر خوبی که حتی مرجع تقلیدهم

می‌شود درگیر چشم شیخ صنعان-افکنت


شک ندارم گر ببیند صورتت یوسف دمی

«هَیتَ لَک» گویان رسانَد دست خود بر دامنت


مهربان هستی نمی‌خواهی دلی را بشکنی

پس اگر روزی تقاضایش بود بوسیدنت........


می‌زنم چاقو به قلبم تا نبینم دیگری

حلقه کرده دست خود را جای من بر گردنت


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

لبخند بر لبان زمین آشکار شد

امسال هم بدون تو فصل بهار شد


مهتاب شمع سوخته در پیش گنبدت

خورشید هم ستاره ی دنباله دار شد


هر کفتری که صبح به دور شما نگشت

آن ‌روز را به شب نرسانده شکار شد


پروانه‌ی عبور به غیر از حرم نداشت

پروانه ای که ظهر به گنبد دچار شد


غیر از حریم تو سر هر شاخه ای نشست

حق با پرنده بود ولی سنگسار شد


بی‌بی کریمه است و برای گناهکار

درهای صحن آینه راه فرار شد


زیباست سویت آمده این رود غم ولی

هرجا که قلب رود شکست آبشار شد


اینجا نه! روبروی ضریحت مرا بخر

وقتی که خوب گونه‌ی من آبدار شد


اشک تو می‌چکید به خاک و می آمدی

ساوه به قم تمام درخت انار شد


گردیده ام به دور حرم هفت مرتبه

اما چرا طواف شما هشت بار شد؟


غیر از سلام حامل "آه" ست هر کسی

از قم به سمت طوس سوار قطار شد


از جنس سنگ نیست از اشک ملایک ست

آن سنگ که برای تو سنگ مزار شد


در زیر پای این همه زائر به لطف تو

موری به زنده بودنش امیدوار شد


مهدى رحیمى

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگر چه زهر می ریزیم توی استکان هم!


همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم


هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم

که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!


بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح

فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!


قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم


چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری

که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم


برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!

کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم


سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!


گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

و دانه ریخت بیایی کبوترش باشی

دوباره آینه‌ای در برابرش باشی 

نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی

میان راه پرستوی پرپرش باشی 

مدینه شهر غریبی برای «فاطمه»‌هاست

نخواست گم شده‌ای مثل مادرش باشی 

خدا تو را به لب خشک ماهیان بخشید

و خواست جلوه‌ای از حوض کوثرش باشی 

به «قم» رسیدی و گم کرد دست و پایش را

چو دید آمده‌ای سایه‌ی سرش باشی 

اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد

و تا همیشه تو یاس معطرش باشی 

نگاه تو همه را یاد او می‌اندازد

به تو ، چقدر می‌آید که خواهرش باشی 

خدا نخواست تو هم با جواد او، آنشب

گواه رنج نفس‌های آخرش باشی 

نخواست باز امامی کنار خواهر خود ... 

نخواست زینبِ یک شام دیگرش باشی

.

قاسم صرافان

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست

و منظر تو، تلاقی کوه با دریاست

نفس ز عمق و قله ی تو می گیرم

به هر کجا که تو باشی، هوای من آن جاست

دقایقی است تو را با من و مرا با تو

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست

من و تو آینه ی رو به روی هم شده ایم

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست...

بدون واسطه همواره دیدمت، آری

درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست...


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

زندگی را ورق بزن...

هر فصلش را خوب بخوان...

با بهار برقص...

با تابستان بچرخ...

در پاییزش عاشقانه قدم بزن...

با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...

زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت 

می گوید.

مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذارى...


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

تو به من فکر می کنی اما، کاشکی بار آخرت باشد

بِگُذار از تو رد شوم هرچند،برخلاف تصورت باشد


تو خودت را به جای من بگذار،شده تصویری از همیشه‌ی درد،

بین یک قاب کهنه‌ی زخمی، روز و شب در برابرت باشد؟


یاکه تکرار خاطرات کسی، در سرت تا هنوز درد کند

هی سرت را تکان دهی نرود، درد گنگی که در سرت باشد؟


بعد یک عمر منتظر ماندن، ناگهان باد با خودش ببرد

خانه‌ای را که فکر می‌کردی، ایستگاه مسافرت باشد


تو خودت را به جای من...اما،نه....مبادا که جای من باشی

نه!مبادا که درد دربه‌دری،سرنوشت مقدرت باشد


من همینم همین که می‌بینی، تلخ مثل همیشه‌های خودم

این منِ رقّت آورِ مأیوس، نتوانست شاعرت باشد


ما دو خط موازی گنگیم، تا ابد هم نمی‌رسیم به هم

این که باید رها شوم از تو، سعی کن عین باورت باشد


زندگی در نهایت تلخی، سعی دارد به من بفهماند

آنکه خنجر در آستین دارد،می‌تواند برادرت باشد


مهرداد نصرتی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

پیش‌بینی شدن ِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ...ولی بیشترش توفانی

دل من اهل کجا بوده که امروز شده‌ست
با دل تنگ ِقلم‌های تو هم‌استانی ؟!

آخرین مقصد تو شانه‌ی من بود ؛....نبود ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ، ولی پنهانی

شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره‌ی در شُرُف ویرانی

باز باید بکشی عکس پریشان ِ مرا
گوشه‌ی قاب ِهمان روسری ِ لبنانی

آب با خود همه‌ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی ..

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

تیزی گوشه‌های ابرویت 

پیچ و تاب قشنگ گیسویت 

آن دوتا چشم ماجراجویت

این صدای خوش النگویت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


ناز لبخندهای شیرینت 

طرح آن دامن پر از چینت

«هـ» دو چشم پلاک ماشینت

شیطنت در تلفظ شینت 

 آخرش کار می‌دهد دستم


گیسوانت قشنگی شب توست 

صبح در روشنای غبغب توست

ماه از پیروان مذهب توست

رنگ خالی که گوشه لب توست

 آخرش کار می‌دهد دستم


شرم در لرزش صدای تو

برق انگشتر طلای تو

تقّ و تقِّ صدای پای تو

ناز و شیرینی ادای تو

 آخرش کار می‌دهد دستم


حال پر رمز و مبهمی داری 

اخم و لبخند درهمی داری

پشت آرامشت غمی داری

اینکه با شعر عالمی داری

 آخرش کار می‌دهد دستم


کرده‌اند از اداره‌ام بیرون 

به زمین و زمان شدم مدیون

کوچه گردم دوباره چون مجنون

دیدی آخر!... نگفتمت خاتون! 

 آخرش کار می‌دهی دستم



قاسم صرافان

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

ﺭﻗﺺ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﻦ ﺑﺎ ﺩﻑ ﻭ ﺳﺮﻧﺎ ﺑﺸﻮﺩ

ﺑﺎﺩﻩ ﺧــﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺑـــﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻬﯿﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺧﺘﺮﮐﺎﻥ ﺳﯿﺐ ﺑﺮﯾﺰﻧﺪ ﺑﻪ ﺣﻮﺽ

ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻫﻤـﻪ ﺟــﺎ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﺑﺮﭘﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻏﺰﻝ ﻧﯿﻤﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺩﺍﻣﻨﺖ ﺭﺍ ﺑﺘﮑﺎﻥ ﻗﺎﻓﯿــــﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮ ﮐﻦ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎﺩ

ﺳﺮ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﻣـــﻮﯼ ﺗـــﻮ ﺩﻋـــﻮﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ

ﺭﺍﺯ ﺳﮑﺮ ﺁﻭﺭ ﭼﺸﻤـــﺎﻥ ﺗـــﻮ ﺍﻓﺸﺎ ﺑﺸﻮﺩ


ﺑﻠﺦ ﺗﺎ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺍﺯ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﭘﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻗﺪﺭ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺍﮔـــﺮ ﻭﺍ ﺑﺸﻮﺩ


ﺣﯿﻒ ! ﯾﮏ ﮐـــﻮﻩ ﻣﺬﺍﺑﯽ ﻭ ﮐﻤﺎﮐﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ

ﻋﺸﻮﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺸﻮﺩ


 ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮﺍﻧﺎ

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی


تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟

بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟


انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست

سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی


من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم

بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی


غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی

دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی


حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟

حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟


نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی


احسان نصری

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم 

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا دورترین جا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران