هم‌قافیه با باران

ﻫﯿﭻ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﺒﻮﺩﯼ، ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﻟﺒﺮ ﻭ ﺭﻋﻨﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺍﺯ " ﻟﺌﻮﻧﺎﺭﺩﻭ ﺩﺍﻭﯾﻨﭽﯽ" ﻋﺬﺭﺧواﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ
ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﻋﮑﺲ ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ِ " ﻣﻮﻧﺎﻟﯿﺰﺍ" ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯽ ﺍﺻﻠﻦ " ﺷﻬﺮﺯﺍﺩ" ِ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﻫﺎﯼ ِ ﺗﻮ ﯾﻠﺪﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺩﻟﺨﻮﺵ ِ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ِ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﺑﻮﺩﯼ
ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮔﻮﻥ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﻧﻪ ﻋﺴﻞ، ﮔﺲ ﺑﻮﺩ ﻃﻌﻢ ِ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﺍﺣﻤﻖ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻗﺼﺮ ِ ﮐﻨﺪﻭﻫﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﭼﺸﻢ ِ ﺗﻮ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻥ ِ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﻢ
ﺯﻭﺭﻗﯽ ﺑﺎ ﭘﻠﮏ ِ ﭘﺎﺭﻭ ﺩﺭ ﺩﻝ ِ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯼ ِ ﺩﻟﻢ ﮐﻪ
ﺗﺎﺭ ِ ﻣﻮﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻭﯾﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ِ "ﻧﻈﺎﻣﯽ " ﺭﺍ بخوانم
ﺑﺲ ﮐﻪ " ﻣﺠﻨﻮﻥ" ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ " ﻟﯿﻼ" ﮐﺸﯿﺪﻡ

ﻣﺮﻍ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﺎﺭ ِ ﺑﺪﺗﺮﮐﯿﺐ! ﺟﻮﺟﻪ ﺍﺭﺩﮎ ِ ﺯﺷﺖ!
ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺷﻬﺰﺍﺩﻩ ﯼ ِ ﻗﻮﻫﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ؟

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ، ﻣﯿﺮﻭﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ
ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﭘﺎ ﮐﺸﯿﺪﻡ

شهراد میدری

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

روی پیشانی بختم خط به خط‌چین دیده‌ام

بس‌که خود را در دل آیینه غمگین دیده‌ام

مو سپیدم مو سپیدم مو سپیدم مو سپید
گرگ باران‌دیده هستم، برف سنگین دیده‌ام

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد
حال یوسف را ببینم با کدامین دیده‌ام؟

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند
یادم آمد، من تو را روز نخستین دیده‌ام

بیستون دیشب به چشمم جاده‌ای هموار بود
ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده‌ام

سید حمیدرضا برقعی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۳۲
هم قافیه با باران

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده ی عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی، کجا روی؟ بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من، گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود..

مولوی

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

ﺗــﻮ ﻣﺪّﻋـﯽ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﻧﯿـــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻭ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩ
ﺍﻣـﺎ ﺩﻝِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺭﯾــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻃﻬﺮﺍﻥِ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ ﺗﺒﺮﯾـــﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺑﺎ ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ! ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺭﺍ ﭼﻨﮕﯿﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻨﺪﯼ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﮔﯽ
ﺗﻘﻮﯾﻢ ﻋﻤﺮﻡ ﭘُﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﯼ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺟﺎﻟﯿـﺰ ، ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ؟
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦِ ﺗﻮ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﻫﺮ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺎﻭﯾﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ !
ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﮑﻦ، ﺍﻣــّﺎ -
ﺭﻭﯼ ﺳﮕـﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿــﺰ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ 

امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز

محمد علی بهمنی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران
عزیز فاطمه ای مهربان بی همتا
دوباره سائلی آمد، درِ حرم بگشا 
نشان خانه ی تان را ز هر که پرسیدم
- نشان سیدی از خانواده ی زهرا - 
به گریه مردم عابر جواب می دادند
برو به کوچه ی رحمت، محله ی طاها 
کسی به داد دل من نمی رسد جز تو
بگیر دست مرا خورده ام زمین آقا 
اگر اجازه دهی داخل حرم بشوم
کنار سفره ی فضلت نشینم ای مولا 
بزرگ زاده چه مهمان نواز و خون گرمی
گذاشتی دهنم زود لقمه ی خود را 
مگر سرای تو دارالنعیم عشّاق است؟
هزار لیلی و مجنون نشسته اند این جا 
امام عسگری ای تکیه گاه امروزم
رها نمی کنمت تا قیامت فردا 
دعا کنید که همسایه ی شما باشم
جوار چشمه ی تسنیم جنت الاعلی 
اگر بهشت بیایم، بدان که بنشینم
به زیر سایه ی مهرت، نه سایه ی طوبی 
هوای سامره دارد دل هوایی من
بده برات سفر - جان مادرت زهرا - 
برای کرب و بلا خرجی سفر بدهید
به حق چادر خاکی زینب کبری 
مدینه گر بروم تا سحر دعا خوانم
برای مهدی تان زیر گنبد خضرا 
یگانه غایت خلقت وجود مادر توست
کجاست مرقد او؟ خاک بر سر دنیا 
شنیده ام که غروب مدینه دلگیرست
شبیه حال و هوای غروب عاشورا 
شنیده ام که نباید ز مشک حرفی زد
به خاطر دل پر درد مادر سقا 

وحید قاسمی
۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

فاضل نظری

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۲
هم قافیه با باران

دیگر نخواهم گشت عاقل، چای لطفا!

من ، یاد تو ، افکار باطل، چای لطفا!

تلخ است کام من شبیه قهوه ی ترک
غمباد جا خوش کرده در دل، چای لطفا !

میگردم عمری مثل آهوی پریشان 
دنبال تو منزل به منزل ، چای لطفا!

دکتر برای درد قلبم نسخه پیچید
بی دارچین، با اندکی هل، چای لطفا!

تو، هم چنان از خاطراتم می گریزی
من، فکر و ذهنم بر تو مایل ، چای لطفا !

خم شد غرورم زیر پای بی محلیت 
من له شدم ، اما چه حاصل ؟ چای لطفا !

وقتی که دست از آرزویت برندارد 
باید گرفت این قلب را گل ، چای لطفا !

دیگر بریدم از تمام دلخوشی ها 
مبهوت و گیج و منگ و غافل ، چای لطفا !

سیرم من از دنیا و از نامردمی هاش 
اصلا کمی زهر هلاهل ....چای لطفا !

٫نفیسه سادات موسوی
۱ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

مجنون از آستانه لیلی کجا رود


گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود


ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست

قارون اگر به خیل تو آید گدا رود


مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست

چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود


حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود


در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست

الا در آن مقام که ذکر شما رود


ای هوشیار اگر به سر مست بگذری

عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود


ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم

خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود


ای آشنای کوی محبت صبور باش

بیداد نیکوان همه بر آشنا رود


سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست

در پات لازمست که خار جفا رود


اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۴۵
هم قافیه با باران
یارب، از بالا به ما هم اعتنا کن لااقل!
بخت ما را هم از آن بالا صدا کن لااقل!

نصف کشورهای دنیای تو از ما بهترند؛
وضع ما را نصف آنها باصفا کن لااقل!

دیش عرش کبریایی گیر کرده سمت غرب؛
چند روزی روی دیشت را به ما کن لااقل!

در اتوبان جهان پت پت کنیم عین پراید؛
بنز نه، ما را شبیه پرشیا کن لااقل!

به اروپا این همه حال اساسی می دهی؛
یک کم از آن حال هم بر ما عطا کن لااقل!

هرچه نعمت بود دادی به "یو اس آ"ی خبیث؛
پنج شش درصد از آن را سهم ما کن لااقل!

وضع ما را که تمام هفته مثل گامبیاست،
هفته ای یک روز چون آنتالیا کن لااقل!

کشور ما را که در "تاریخ" سوتی داده است،
جابه جا در نقشه ی "جغرافیا" کن لااقل!

مرز ایران را جدا کن از عراق و روسیه،
مدتی همسایه ایتالیا کن لااقل!

رتبه ی ما را -که در دنیا از آخر سومیم-
از همان آخر، ششم در آسیا کن لااقل!

وقتی اینجا بین ما قانون جنگل حاکم است،
وضع ما را سوژه ی راز بقا کن لااقل!

هرکه آمد یک گره وا کرد؛ ده تا بست روش؛
آن گره های درشتش را تو وا کن لااقل!

این عصایی که تو دادی نیل را نشکافت خوب؛
محض خنده گاه آن را اژدها کن لااقل!

شروین سلیمانی
۲ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

وقتی تمام قافیه هایم را از خوشه های موی تو می چینم
در سرخی سبوی غزل هایم تصویری از خیال تو می بینم

وقتی که در مزارع گیسویت هر روز بذر معجزه می کاری
شاید شبی محال تو ممکن شد شاید شبی کنار تو بنشینم

عمری است در دو راهی تردیدم در کارزار منطق و احساسم
با این که دل به مهر تو می بندم اما به وعده های تو بدبینم

در مسجد ضرار دو ابرویت بر دین خلق فاتحه می خوانی
چیزی نمانده جز نفحات کفر با شبهه های چشم تو در دینم

حالا که در شلوغی این دنیا دستم نمی رسد به تو خوبی کن
امشب بیا و ماه دل من باش در خواب های روشن و شیرینم

محمد عابدینی

۱ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۴
هم قافیه با باران

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم


پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم


خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم


ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم


دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم


شست درافکند یار بر سر دریای عشق

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم


خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم


دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم


گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم


فریدالدین عطار نیشابوری

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست

دیدم انگار دوستت دارم علّتش را درست یادم نیست


چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد

خنده اَت حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست


زیر چشمی نگاه میکردم صورتت را و در خیال خودم

می زدم بوسه بر کنار لبت لذّتش را درست یادم نیست


آن شب از فکر تو میان نماز بین آیات سوره توحید

لَم یَلِد را یَلِد ولَم خواندم رکعتش را درست یادم نیست


باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد

پیش از این او همیشه تنها بود مدّتش را درست یادم نیست


مانده بود از تمام خاطره ها یک نفر در میان آئینه

اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست


خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبیر آن سرودن شعر

یک غریبه همیشه پیش تو بود صورتش را درست یادم نیست


عادت عشق دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد

واقعاً او چه خوب می دانست عادتش را درست یادم نیست


عاقبت مرد بین آئینه بی خبر رفت و در شبی گم شد

چون لیاقت نداشت یا اینکه جرأتش را درست یادم نیست


ناصـر دودانگه

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

حیف از نقش خیالی که توهم شده است

فرش تا عرش لگد خورده ی مردم شده است


زندگی عالی عالی ست،ولی در این بین

حال من مثل درختی ست که هیزم شده است!


در خودم حل شدم و کم شدم و دم نزدم

تا نگویند که محتاج ترحم شده است


عشق، انگشتر اعجاز سلیمان نبی ست

که در این زندگی بی هیجان گم شده است!


در پی ام آمده ای، بیست و اندی سال است

زندگی ! فکر کنم سوء تفاهم شده است!


سعید توکلی

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

من که خود صید تو هستم، دام می خواهی چه کار؟

بیش ازین آهوی خود را رام می خواهی چه کار؟


پشتِ سرگفتی فلانی را نمیارم به یاد

روبرو با من بگو، پیغام می خواهی چه کار؟


هرچه گفتی من همان کردم، چرا پس دشمنی؟

من دعاگوی توأم، دشنام می خواهی چه کار؟


خون من درشیشه کردی، ناگهان جانم بگیر

سربکش لاجرعه مِی را، جام می خواهی چه کار؟


کشته ی عشق تو هستم نازنین، از چون منی

صبر می خواهی چه کار، آرام می خواهی چه کار؟


پسته ی خندان ندارد قیمتی پیش لبت

با چنان چشمی دگر بادام می خوا هی چه کار؟


از کنایات نهان آکنده است ابروی تو

با چنین صنعت بگو ایهام می خواهی چه کار؟


کفتر جلدِ کسی هرگز نخواهد شد دلت

می پری زین سو به آن سو، بام می خواهی چه کار؟


من ز عشقت سوختم اما دلت با دیگری ست

یارِ چون من پخته داری، خام می خواهی چه کار؟


در زدم، در را نکردی باز و گفتی کیستی؟

از شهیدان تو هستم، نام می خواهی چه کار؟


افشین علاء

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن

بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن


کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟

وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟


دل در خیال رفتن و من فکر ماندن

او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن


بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم

بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن


هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود

پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن


از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند

یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن


ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!

می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن


قیصر امین پور

۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران
هرچه کُنی بُکن ، مَکُن تَرکِ من ای نگار من
هرچه بَری بِبَر ، مَبَر سنگدلی به کارِ من

هرچه هِلی بِهل مَهل ،پرده به روی چون قمر
هرچه دَری بِدر ، مَدر پرده‌ی اعتبار من

هرچه کِشی بِکش ، مَکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخور،مخور خون من ای نگارمن

هرچه دَهی بِده ، مَده زلف به باد ‌ای صنم
هرچه نَهی بِنه ، مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش،مَکُش صید حرم که نیست خوش
هرچه شَوی بِشو ، مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر ، مَبُر رشته‌ی الفت مرا
هرچه کَنی بِکن ، مَکن خانه‌ی اختیار من

هرچه رَوی بُرو ، مَرو راه خلاف دوستی
هرچه زَنی بِزَن ، مَزَن طعنه به روزگار من

شوریده شیرازی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روزبرای دلم مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم ، قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است!

و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روزخدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

 کسی را نداریم. 


عرفان نظرآهاری

۲ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

از دهِ آباد ما ویرانه می ماند به جا


آخرش از نام ما افسانه می ماند به جا 


آن قدرها آمدند و آن قدرها می روند


سال هاى سال این میخانه می ماند به جا


فیض ما از روضه ات از "روضه خانه" کمترست


ما نمی مانیم اما خانه می ماند به جا


هر کسى فانى نشد در عشق باقى هم نشد


در قبال سوختن پروانه می ماند به جا


بعد مردن خاک ما را وقف میخانه کنید


لااقل از خاک ما پیمانه می ماند به جا


خانه قبر من- این ویرانه را- آباد کن!


ورنه از این خانه ها ویرانه می ماند به جا


نام نه، تصویر نه، هر آن چه که داریم نه


از من و تو ناله مستانه می ماند به جا


آن که می ماند در این خانه در آخر فاطمه ست


می رود مهمان و صاحبخانه می ماند به جا


هر کجا رفتیم صحبت از رسول ترک بود


بیشتر از عاقلان دیوانه می ماند به جا


نیستم سرگرم سجاده، خودم فهمیده ام


آخرش خدمت درِ این خانه می ماند به جا


علی اکبرلطیفیان

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

دوباره گمشده بودم در ازدحامِ خودم

غزل برای تو گفتم ولی به نام خودم


چقدر خسته گذشتی چرا نفهمیدی؟

چقدر هست که افتاده ام به دام خودم


نماز ثانیه را بی تو نیز می خوانم

خودم برای خودم می شوم امامِ خودم


چه سرنوشت عجیبی ست تازه فهمیدم

که دور بوده ز من نیمی از تمام خودم


کسی دوباره از آن سوی شعر می آید

بلند می شوم از جا، به احترام خودم


از این به بعد بدون تو نیستم تنها

من آشنا شده ام با کسی به نام "خودم"


 نجمه زارع

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران