هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

ای یاور همیشگی دردمند‌ها

پاسخ بده به تلخی این ریشخند‌ها

 

پاسخ بده که خسته‌ام از هر‌‌چه دیده‌ام

دلگیرم از شنیدن مشتی چرند‌ها

 

رنگ ریا کشیده به رویش‌ فضای شهر

پر کرده است منظره را بوی گند‌ها

 

از‌بس‌که حرف‌‌ها و عمل‌ها یکی نبود

در گوش من نمی‌رود آوای پند‌ها

 

این بار عاشقانه دلم را صدا بزن

شاید رها شود دگر از قید و بند‌ها

 

جز درپناه عشق تو ایمن نمی‌شوم

از آنچه خواب دیده برایم گزند‌ها...

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران
آه از دل بی عاطفه ی سنگی تو
سازی نزدم جز به هماهنگی تو

سلول به سلول وجودم غم توست
تنگ دل من نشسته دلتنگی تو

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

می زند حرف دلش را پشت سر
آدم خوبی ست! اما پشت سر ،

می شود وحشی و بی فرهنگ و بد
می کند تغییر درجا! پشت سر

رو به رو هرگز نخواهد شد تمام
مشکلاتش می رسد تا … پشت سر

از جهات ِ مختلف در زندگی
لوطی و مرد است! الا پشت سر

موضع اش شفاف باشد پیش رو
هست سر تا پا معما پشت سر

هر کسی این جا به نوعی می خورد،
نان خود را…از جلو یاپشت سر!

“یوسفی” دیدم که غیبت می کند
نزد بابای “زلیخا” پشت سر

می زند زیر آب مادر را پسر،
تازگی ها پیش بابا پشت سر

هست آقاهای بالاسر زیاد
منتها کم هست آقا پشت سر!

…….
با اجازه می روم خیلی یواش
تا ببینم چیست آیا پشت سر؟!

راشد انصاری

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران
با این همه مست می خورم امشب هم
در دست تو دست می خورم امشب هم

بنشین سر میز هر شب ای عشق عزیز
من از تو شکست می خورم امشب هم

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران
نالوطی نارفیق عشق نامرد
دیدی چه بلایی به سر من آورد

رفتم که بچینم از انار لب هات
چشمان تو بادام برایم گسترد

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران
با این که همیشه در کنارت هستم
هرلحظه ولی در انتظارت هستم

پیش توام و دست در آغوش همیم
با این همه باز بی قرارت هستم

جلیل صفربیگی
۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

سقوط می‌کنم از اوج قله‌ی محال‌ها

چرا رها نمی‌شود دلم از این خیال‌ها

 

چرا مدام، بی‌سبب، پی محبت توآم

به من اثر نمی‌کند، گذشت ماه و سال‌ها

 

شکنجه می‌کند مرا خیال این که بازهم

هدر رود بدون تو یکی یکی مجال‌ها

 

شبیه  روح مرده‌ای، که شکل زنده بودن است

چقدر بی تفاوتم به موج قیل و قال‌ها

 

شکسته شد وجود من همان شبی که بعد تو

گریخت ازنگاه من‌، تمام حس و حال‌ها

 

مسافری که بی تو از کنار زندگی گذشت

چگونه فکر می‌کند به تلخی زوال‌ها

 

پس از تو زندگی‌وعشق وشورو سرسپردگی؟

خدا کند به گردنم نباشد این وبال‌ها

 

در این قفس که روح من مدام گریه‌ می‌کند

پناه می‌برم به وسعت گشودگی بال‌ها

 

پناه می‌برم به تو‌، به روزهای عاشقی

برای من همین غنیمتی است از جدال‌ها

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

برای عشق تو باید چه کار می‌کردم

چگونه باز دلت را شکار می‌کردم

 

چگونه از تب گرم نگاه گیرایت

به کنج سرد غرور‌م فرار می‌کردم

 

اگر خدا نفس‌ات را به روح من می‌داد

تمام سال، هوا را بهار می‌‌کردم

 

چه می‌شد آه، همان شب‌، یواشکی خود را

درون پیرهن‌ات استتار می‌کردم

 

تپش تپش ضربان دل‌ات به من می‌خورد

کنار تو به خودم افتخار می‌کردم

 

اگر که شعر‌، مجال نفس کشیدن داشت

تو را برای ابد، ماندگار می‌کردم

 

مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

گرفته حال نگاهم، دلم به دنیا نیست

در انتظار که هستم؟ خدا هم این‌جا نیست

 

دروغ‌گو شده آیینه‌ای که می‌پنداشت

کسی به غیر خودش خسته از تماشا نیست

 

شکنجه، وصله‌ی ناجور روح ما شده است

بگو که عشق‌پرستی، سکوت زیبا نیست

 

سپرده‌ایم همین یک حباب هستی را

به خشم وحشی رودی که رو به دریا نیست

 

نشسته بغض حقارت به چشم‌های همه

نپرس حالت ما را، مجال آوا نیست

 

چه انتقام عجیبی گذشته می‌گیرد!

از آرمان تعصب، که فکر فردا نیست...


مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

دستت شبیه قبل پناهم نمی دهد

در سرزمین قلب تو راهم نمی دهد

 

چشمی که با اشاره سکوت مرا شکست

پاسخ دگر به حرف نگاهم نمی دهد

 

این اشک‌ها‌، ستاره‌ی شب‌های غربتم

نوری به آسمان سیاهم نمی دهد

 

احساس عشق ، همسفر نیمه راه من

جانی به لحظه های تباهم نمی دهد

 

یا عشق یا وصال ...چه سخت است زندگی

وقتی که هر دو را به تو با هم نمی دهد

 

گاهی هم انتخاب، فقط یک بهانه است

یعنی هرآنچه را که بخواهم ، نمی دهد...


مرضیه خدیر

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند

رفیــق گریــه کجایـــی ؟ کسی چه می‌داند


میان مایـی و با ما غریبه‌ای ؟! افسوس...

چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند


تمام روز و شبت را همیشه تنهایی

«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند


برای مردم شهــری کـــه با تو بد کردند

چه‌گونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند


تو خود برای ظهورت مصمّمی اما

نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند


کسی اگر چه نداند خدا کـه می‌داند

فقط معطل مایی کسی چه می‌داند


اگر صحابه نباشد فرج کـــه زوری نیست...

تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

آدم بدون مهر تو انسان نمی شود

سلمان بدون عشق مسلمان نمی شود


آن گردنی که تیغ تو را بوسه می زند

سوگند می خوریم ، پشیمان نمی شود


وقتی کبوتران حریمت ، گرسنه اند

گندم برای سفره ما ، نان نمی شود


باید هزار قرن ، حکومت کنی مرا

سلطان چند روزه ، که سلطان نمی شود


تو خوب جایی آمده ای سروری کنی

هر رعیتی که رعیت ایران نمی شود


تو هشتمین پیمبر قرآنی منی

حق خدا و حق مسلمانی منی


على اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

سال ها عاشق یک شخص مجازی سخت است

در خیالات خـودت قــصـــــر بسازی، سخت است 


مثل این است که کودک شده باشی، آن وقت

هـــــی تـــو را باز نگیرند به بازی، سخت است 


اینکه دنبــــال کنـــی سایــــه ی مجهولـــــی را

تا به هم خوردن خط های موازی، سخت است 


این کـــه یک عمر بدون تــــو قــــدم بـــــردارم

بین دروازه ی سعدی و نمازی، سخت است 


گاه جغرافی چشمان تو خیلی ساده ست

گاه اثبات تـــــو از راه ریاضـی، سخت است 


زیـر پیراهن گل مخملــــی ات پیچیده ست

عطر نارنج ولی دست درازی، سخت است


عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

پلکی بزن مولا! که ایمان جان بگیرد

تا در زمین، بارانی از قرآن بگیرد


ای مهر عالمتاب خوبی! جلوه گر شو

تا عشق در روی زمین سامان بگیرد


پلکی بزن تا دشت‌ها گندم برقصند

بوی طراوت بشکفد، باران بگیرد


پلکی بزن تا غنچه‌ها شبنم بخندند

باغ از بهار خنده‌ی گل، جان بگیرد


پلکی بزن تا ریشه‌های شب بخشکد

تا صبح صادق، عمر جاویدان بگیرد


ایمان به فصل سرد؟ هرگز، تا تو هستی

هرگز مبادا فصل یخبندان بگیرد


از دیو و دد، مولا! ملولم، جلوه گر شو

تا زندگی بوی خوش انسان بگیرد


مولا! بهار خنده‌ات را منتشر کن

تا فصل سرما در زمین پایان بگیرد


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۳
هم قافیه با باران

ای فرستاده سلامم به سلامت باشی

غمم آن نیست که قادر به غرامت باشی


گل که دل زنده کند بوی وفایی دارد

تو مگر صاحب اعجاز و کرامت باشی


خانه ی دل نه چنان ریخته از هم که در او

سر فرود آری و مایل به اقامت باشی


دگرم وعده ی دیدار وفایی نکند

مگر ای وعده ، به دیدار قیامت باشی


شبنم آویخت به گلبرگ که ای دامن چک

سزدت گر همه با اشک ندامت باشی


می کنم بخت بد خویش شریک گنهت

تا نه تنها تو سزاوار ملامت باشی


ای که هرگز نکند سایه فراموش تو را

یاد کردی به سلامم به سلامت باشی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

از راه فراز آمده با هلهله اسفند

وقت است که از نو بسرایم غزلی چند...


اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر 

در سینه‏ی افسرده ‏ام از نو بفروزند


تاچند توان خورد ز هرحادثه رودست؟

 تا چند توان بود به هر فاجعه پابند؟


اسفند خبر می‏دهد از رویش نوروز

 از رویش نوروز خبر می‏دهد اسفند


اسفند مگو سایه کش فصل بهار است‏

این تهمت بیهوده به این باکره مپسند


اسفند بهاری‏ست در آغوش زمستان‏

چون آتش پنهان شده در جان دماوند


آیینه فرومی چکد از ابر در این ماه‏

می‏روید از آغوش زمین پونه‏ی پیوند


اسفند دل‏انگیزترین حادثه‏ی سال‏

 اسفند طربناک‏ترین ماه خداوند


اسفند مرا عیدی و اسفند مرا عید

 اسفند مرا شربت و اسفند مرا قند


اسفند فریباست مبادا بخورد چشم‏

تا چشم بدش کور شود-دود کن اسفند


اسفند مرا می‏دهد از خویش رهایی‏

اسفند رها می‏کندم از زن و فرزند


این ماه مرا وعده نباید به کسی داد

این ماه ندارم خبر از چون و چه و چند


این ماه ندارم هنر توبه و پرهیز

این ماه ندارد اثری در دل من پند


از نغمه‏ی خیام نشابور-پر از شور

با زمزمه‏ی خواجه‏ی شیراز،سرم بند


این ماه، من و سیر در آفاق طبیعت‏

این ماه، من و من من و آزادی و لبخند


این ماه چه ماهی‏ست که شفافم و روشن؟

این ماه چه ماهی‏ست که خوشحالم و خرسند؟


گفتند که دوران قصیده سپری شد

 ما را خبری نیست از این قصه که گفتند...


مرتضی امیری اسفندقه

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل


زدستش یک دم آسایش ندارم

نمی دانم چه باید کرد با دل!


هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر بر گشت از راه خطا دل


به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل


از این دل ،داد من بستان خدایا؛

ز دستش، تا به کی گویم خدادل؟!


درون سینه آهی هم ندارم

ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل


به تاری گردنش را بسته زلفت!

فقیر و عاجز و بی دست و پا دل


بشد خاک و ز کویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل، با وفا دل


ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آمد ،کجا عقل و کجا دل؟!


ابوالقاسم لاهوتی

۱ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته

مولوی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۱
هم قافیه با باران

امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم

از غصه سر به نرده ی ایوان گذاشتم

دست و دلم به شعر نمی رفت مدتی

عکس تو را کنار قلمدان گذاشتم

شعر آمد و تو آمدی و خط به خط به خط...

اسم تو را نوشتم و باران گذاشتم...

با طعم قهوه ای که نخوردم کنار تو

بر ذهن میز خسته دو فنجان گذاشتم

عطر تو را برای غم روزهای عید

شال تو را برای زمستان گذاشتم

از گریه خیس و خالی ام امشب که نیستی

چتر تو را کنار خیابان گذاشتم

عشقت مرا به حاشیه رانده ست از خودم

اینگونه شد که سر به بیابان گذاشتم...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

صبـحِ بـی تـو، رنـگ بـعد از ظهر یک آدینه دارد

 

بی ‌تـو حتـی مهـربـانی حـالتـی از کـینـه دارد

 

بی ‌تو می‌گویند: تعطیل است کارِ عشق بازی

 

عشق، امـا کـی خـبـر از شـنـبه و آدینه دارد

 

جُـغـد، بـر ویـرانه می‌خـواند بـه انـکارِ تـو امــا

 

خــاک ایـن ویـرانـه‌ها، بویی از آن ویرانه دارد

 

خـواستــم از رنـجـشِ دوری بگویم، یـادم آمد

 

عـشق بـا آزار، خـویـشـاونـدی دیـریـنه دارد

 

رویِ آنــم نـیـسـت تـا در آرزو، دستی بـرآرم

 

ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد

 

در هـوای عـشقِ تـو پر می زند با بی قراری

 

آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سیـنـه دارد

 

نـاگـهان قـفـلِ بـزرگ تـیــرگی را می‌گـشاید

 

آن کـه در دسـتـش کلید شهـر پـر آیینه دارد



قیصر امین پور

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران