هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."

 

باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺗﺸﯽ ؟ ﮐــﻪ ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﯿﻢ ﮔﻨﺎﻩ

ﺗــــﻮ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨـــﻢ ﻭ ... ﻻ‌ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ‌ ﺍﻟﻠﻪ... !

ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺖ

ﺑﻬﺸـﺖ ﺑﻬﺘــﺮ ﻣﻦ ﺍﯼ ﺟﻬﻨـــﻢ ﺩﻟﺨــــﻮﺍﻩ

ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﺠﺰﻩ ؟ ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ ﺍﺩﻋﺎ ﺑﮑﻨﯽ

ﮐــﻪ ﺷﻬـــﺮ ﭘـﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮓ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ

ﺍﮔـﺮ ﭼــﻪ ﺭﻭﺯ، ﻫــﻤﻪ ﺯﺍﻫـﺪﻧـﺪ ﺍﻣـﺎ ﺷﺐ

ﭼﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺘﯽ !؟ﮐﻪ ﺷﺒﯽ

ﻫــﺰﺍﺭ  ﺩﯾــﻦ  ﺑـﻪ  ﻓﻨﺎ  ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ  ﺑﻪ  ﻧﯿــــﻢ  ﻧﮕﺎﻩ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺳﻌﺪﯼ ﻣﺒﻠﻐﺶ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﻫﻨـــﻮﺯ ﺑﺮﺩ ﺗﻮ ﻗﻄﻌــﯽ ﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﻩ

ﻣﻦ ﺁﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ

ﺍﮔـــﺮ ﺗــﻮ ﻫﻢ ﻧﻨﺸﺎﻧــﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻩ

 

ﻏﻼ‌ﻣﺮﺿﺎ ﻃﺮﯾﻘﯽ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

خانه قلبم خراب از یکه تازی های توست

عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

 

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست

کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

 

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است

دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

 

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق

هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

 

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر

امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

گم می شدم...دلت ضربان مرا شناخت

مخفی ترین هجای زبان مرا شناخت

 

از پشت پرده های صبور سکوت و عشق

آرامِ چشم تو هیجان مرا شناخت

 

این آخرین عقاب نر کوه های دور

با یک نگاه، برق کمان مرا شناخت

 

تنها کسی که شعر مرا مزه مزه کرد

تنها کسی که عمق جهان مرا شناخت

 

بی شک فرشته ای که تو را آفریده بود

بر روی شانه ی تو نشان مرا شناخت!

 

تنها روانه ی سفری دور می شدم

دستان همدمت چمدان مرا شناخت!


نغمه مستشار نظام

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مرا به جاده ی بی انتهایتان ببرید

به سمت روشنی نا کجایتان ببرید

کنار سفره اگر میلتان تمایل داشت

دو تکه سیب برای گدایتان ببرید

سوار بال قنوت فرشته می گردم

اگر که نام مرا در دعایتان ببرید

برای آن که به توحید چشمتان برسم

مرا به سمت اذان صدایتان ببرید

مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها

به خاک بوسی پایین پایتان ببرید

و تا قیام قیامت ستاره می ریزم

اگر مرا سحری کربلایتان ببرید

اگر چه قابلتان را ندارد این گریه

کمی برای همین زخم هایتان ببرید

شما که راهی شمشیرهای گودالید

نمی شود که سرم را به جایتان ببرید؟!

مسافران سر نیزه های عاشورا

قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟


حامد عسگری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

 

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

تو مهربان تر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

شبیه !!! ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

 

تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 

تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن، آن زمانی که فکر می کردم

 

درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد


سجاد سامانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

 

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟ نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

 

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌ بین به تماشای من گرفت

آنگـاه آتش از دل هیزم  شروع  شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی  مزارع  گندم  شروع  شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از  ربنای  رکعت  دوم  شروع  شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلاً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطانِ زهرآگینِ دیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه ی تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

طعم دهانم تلخِ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست؟
بر روح سر تا پا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه دارو خانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می آید؟
 
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردّ پای روشن اوست
این بال و پرها
 
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت آسمان
یک قرصِ خورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری
۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

میتوان پل زد ازاحساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی وردزبانم شده است

آی بی‌رنگتر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه‌ی هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکی است؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیداشده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند

می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

 

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز

کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

 

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر

ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

 

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!

هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

 

آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست

حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

 

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها

باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی

افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

 

در سِیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی

 

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی

 

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

 

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

 

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

 

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی چه یقینی

 

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غم‌گسار باید و نیست

 

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویش‌تنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبح‌دم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل

که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق

ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو

بسان شبنم گل اشک‌بار باید و نیست

 

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟

کــه روز وصل دلم را قرار باید و نیست


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی

از ما اگـر پـیـشـش شکایت کـرده باشی

 

گــاهــی اگــــر در چــاه مــانـنـد پـدر آه

انـدوه مـــادر را حـکـایـت کـرده بـاشـی

 

گــاهــی اگــــر زیــر درخــتــان مـدیـنـه

بـعـد از زیارت اسـتراحـت کـرده باشی

 

گـاهـی اگـر بعد از وضو مکـثی کـنی تا

آیـیـنـه یی را غـرق حـیرت کـرده باشی

 

حـتـی اگــر بی آن کـه مـشـتـاقـان بدانـنـد

گـاهـی نمازی را امـامـت کــرده بـاشـی

 

یـا در لـبـاس نـاشـنـاسـی در شــب قــدر

از خـود حـدیـثـی را روایـت کرده باشی

 

یا در مـیـان کـوچـه هـای تنگ و خـسته

نان و پـنـیـر و عـشق قسمت کرده باشی

 

پـس مـردمـک هـای نـگـاه مـا عـقـیـم انـد

تو حاضری بی آن که غیبت کرده باشی


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم

راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

 

عشق، در هر حالتی خوبی است؛ خوبِ خوبِ خوب

پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

 

دل به دریا می‌زنم... دل را به دریا می‌زنی؟

تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

 

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم

پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

 

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن

باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

 

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه... 

نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

 

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد

پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

 

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست

جز تو ای روح روان، هیچ مددکاری نیست

غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی

که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست

راز دل را نتوانم به کسی بگشایم

که در این دیر مغان رازنگهداری نیست

ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند

که در این میکده می زده، هشیاری نیست

درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ

جز توام هیچ طبیببی و پرستاری نیست

لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم

که به بیماری من جان تو، بیماری نیست

قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش

هان که در عشق من و حسن تو، گفتاری نیست


امام خمینی

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران