هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

 نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت

نترس آه کسی نیست - دود اسفند است


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

بچه ام عاشق چشم شکلاتی شده ام

یا زمین کوب لب ابنباتی شده ام

بس که این عشق درآورده به زانو من را

چند وقتی است که دلبسته ی تاتی شده ام

خنده های تو به من سرکشی آموخته است

بی جهت نیست که شورشگر و خاطی شده ام

زیر بازارچه چون قیصر چاقو در دست

خسته از این همه دلتنگی لاتی شده ام

حالی ام نیست فقط دست تو را می خواهم

گم در این شهر شلوغ و قروقاطی شده ام

فکر من نیستی و من به تو می اندیشم

دلخوش حس قشنگ تله پاتی شده ام!

جای دوری نرود یا به کسی برنخورد

دختر خان! تو ببخشم که دهاتی شده ام

قرعه ی من به تو هرگز نرسیدن افتاد

من که قربانی بغض طبقاتی شده ام.


شهراد میدری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم

حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻢ‌ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ

ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ‌ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺣﯿﺎﺕ ﻣﻦ

ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺧﻮﯾﺶ

ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻋﺰﯾﺰ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﻦ

ﺁﯾﺎﺕ ﺳﺠﺪﻩ‌ﺩﺍﺭ ﺧﺪﺍ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ

ﺍﯼ ﺳﻮﺭﻩ ﻣﻐﺎﺯﻟﻪ، ﺍﯼ ﺳﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺣﻖ‌ﺍﻟﺴﮑﻮﺕ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﻨﺪ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﻥ ﺗﻮ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ ﻭ ﻟﺐ‌ﻫﺎﯼ ﻻ‌ﺕ ﻣﻦ

 ﺷﺎﻋﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻠﻤﯿﺢ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﯼ‌ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺣﺎﻓﻆ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ، ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﺑﯽ‌ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﻧﺪ

ﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﮑﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮﺍﺕ ﻣﻦ

 

ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﯼ ﺳﯿﺎﺭ

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

با توام ای لنگر تسکین!ای تکان‌های دل!

ای آرامش ساحل!با توام

ای نور!

ای منشور!ای تمام طیف‌های آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!ای بنفشابی!با توام ای شور،

 ای دلشوره‌ی شیرین!با توام

ای شادی غمگین‌!با توام

ای غم!غم مبهم!

ای نمی‌دانم!

هر چه هستی باش!

اما کاش...نه،

جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!اما باش!


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

فتوی ز دل خواستم گفت بگذر به میخانه ی دل

ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل

دُردی کش درد و داغم، جز غم نیامد سراغم

داغ است دُردانه ی جان، درد است دُردانه ی دل

فرق من و دل در این بود او ماند و من رفتم از خویش

باری ست بر شانه ی من، بالی ست بر شانه ی دل

از بس شکستیم در خویش، آیینه بستیم در خویش

از شیشه های شکسته پر شد پریخانه ی دل

جمعی حقیقت ندیده افسانه  گفتند و خفتند

چیزی حقیقت ندارد مانند افسانه ی دل

دل را چراغان او کن، با اشک ها شستشو کن

بیرون شو از خانه ی جان، بیرون زن از خانه ی دل

مستان یکدست لبیک، تا باده ای هست لبیک

دست دلم را بگیرید، سر رفته پیمانه ی دل


علیرضا قزوه

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

 چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بی داد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم

شادیم داد ، غمم داد و جفا داد و وفا

باصفا منت آن را که به من داد کشم

عاشم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری

بار هجران و وصالت به دل شاد ،کشم

در غمت ای گل وحشی من ، ای خسرو من

جور مجنون ببرم ، تیشه فرهاد کشم

مُردم از زندگی بی تو که با من هستی

طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم

سال ها می گذرد ، حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم


امام خمینی (ره)

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

خیال انگیز و جان پرور ، چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی ، که می دانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه ، دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود ، عاشق تر از مایی

به شمع و ماه ، حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی ، تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن ، که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر ، که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی ، ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی ، حریف باده پیمایی

مه روشن ، میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل ، مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من ، نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من ، نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی ، که از پیر خود پرسم علاج خود

خرد ، منع من از عشق تو فرماید ، چه فرمایی؟

من آزرده دل را ، کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب ، تو از دل عقده بگشایی

رهی ، تا وارهی از رنج هستی ، ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها ، به ترک جان توانایی


رهی معیّری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

قلم را شستشو دادم میان اشک و خون امشب

زدم دل را به یاد تو به دریای جنون امشب

 

نوشتم: "با دل و جان از خودم دل کنده ام دیگر"

نوشتم ابتدا انّا الیه راجعون امشب

 

به جای من نوشتم تو، بجای تو نوشتم من

نمی دانم چرا شد واژه هایم واژگون امشب

 

سپس در خواب شیرینم تو را دیدم که می آیی

و با یک تیشه افتادم به جان بیستون امشب

 

تو می تابی و می کوبیم بر سنگی سر خود را

من و امواج بی تاب خلیج نیلگون امشب

 

گمانم لیله ی قدر است و لیلا تا سحر بیدار‎‎

چه خواهد کرد با این دل، جنون امشب جنون امشب...


قاسم اردکانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

 تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

تیرکمتر بزنید از پی صیدِ بالش

چشم مرغان حرم می دود از دنبالش

کرم حاکم کوفه است که فرزند علی

‏تیر باید ببرد سهم، ز بیت المالش!

عطش و آتش از این لب به هم آمیخته است؟

‏یا که خورشید دویده است روی تبخالش؟

قمر هاشمیان بود که تیراندازان

‏چشم خود باز نمودند به استهلالش

آه! بی دست چو قرآن به زمین می افتد

کم از این سوره دو آیه شده در انزالش

بس که در باغ تنش لاله شکوفه دارد

یک سحر یاس رسیده است به استقبالش

شعله ور بود بر آن لحظه که مردی بی یار

‏سو چو خورشید برون آوَرد ازگودالش


جواد محمد زمانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

یک ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

ﯾﺎﺑﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻮﺭﺩ

ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮐﺮﺩ !

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﻞ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﻃﻐﯿﺎﻥ ﺭﻭﺩﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﻬﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﺎﺧﺖ

ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﺎ ﺫﮐﺮ ﭼﻨﺪ ﻓﺎﺗﺤﻪ, ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖ

ﺯﺩ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﻔﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺨﺖ

ﮔﻨﺠﺸﮏ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩ

ﺟﺎﻧﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﯾﺦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻟﻘﺼﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﮐﺲ ﻭ ﮐﺲ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺳﻨﮓ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ :

 

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﻠﺴﻄﯿﻨﯽ‌ﺍﻡ ﺑﺪﻩ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺁﻧﮕﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ! 


علی فردوسی 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

چه کسی دیده تمنای پلنگ از آهو؟!

چقدر اشک بریزم که بفهمی بانو؟!

 

تا بفهمی که تو را دوست...نشد! باز که هی

می بری رشته افکار مرا با ابرو!

 

چه کنم؟ دست خودم نیست،کمی می ترسم

از دو ابروی تو...از تیغ نگاه...از چاقو!

 

کافرم! کفر من این است که مومن شده ام

جای هرمعجزه‌ای با لب تو! با جادو!

 

من که گمراه نبودم،تو خودت می دانی

همه اش زیر سر زلف تو بوده؛ شب بو!

 

بید مجنون سیاهی ست،پریشان در باد

این خسوفی که شبیخون زده است از هر سو

 

وقتش انگار رسیده است؛فقط یک خواهش:

زحمتی نیست اگر، دار مرا از گیسو....


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا

چقدر محترم است این گدای با آقا

 

نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم ،

مدینه، سفره ی آقا، برو بیا، آقا

 

نشسته ام بنویسم به جای العفوم

الهی یا حسن یا کریم یا آقا

 

تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست

بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا

 

دخیل های نبسته شده زیاد شدند

چرا ضریح نداری ؟ چرا چرا آقا ...


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

 

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

 

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

 

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

«ماه من» در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید

آسمان آسمان تفاوت داشت، «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

 

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند

حرف‌های سیاه پیدا نیست، روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که، نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری، از دلِ بی‌پناه عاشق‌ها،

 

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...


 قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

پی یک اشتباه ناجورم! باغ ممنوع سیب می خواهم!

تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم!

 

مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم!

 

پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم!

آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عجیب می خواهم!!

 

 باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم!

...

بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت!

باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم!!!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

حیف عمرت که بمانی که بفهمند تو را

حیف عمرت که به دنبال مفسر باشی

 

دور شو از خود و امروز خود و تاریخت

آن قدر دور که یک داغ معاصر باشی

 

آن قدر دور که یادت برود تلخی ها

رد شو از حاشیه،انگار که عابر باشی

 

خوش به حال تو که یک عمر،مسافر هستی

قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران