هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

آفتابی ست هوا ٬

یا گرفته ست هنوز ؟

من درین گوشه

که از دنیا بیرون ست ٬

آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه میبینم

دیوار است

آه

این سخت سیاه

آنچنان نزدیک ست

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته

که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کور سویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجا ست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه ی چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو میریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

اینچنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید

ارغوان پنجه ی خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

کی برین دره غم می گذرند ؟

ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر

غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان

بیرق گلگون بهار

تو بر افراشته باش

شعر خون بار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

ارغوان

شاخه ی هم خون جدا مانده من ......


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮ ، ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﺍﺵ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ
ﻏﺮﯾﺐ ﺑﻮﺩ ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻻ ﻭﺍﮐﺲ

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑـــﻮﺩ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺯ ﻧﮕــﺎﻩ ﺍﻭ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﻐﺾ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ : ‏«ﺁﻗﺎ ﻭﺍﮐﺲ؟‏»

ﺩﺭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﺋﯿــــﺰ ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﺶ ﺑـــﻮﺩ
ﻭ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﻣﺸﻘﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﻏـــﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪ
ﻭ ﻣﯽﺯﺩ ﺁﻥ ﭘﺴﺮﮎ ﮐﻔﺶ ﺳﺮﺩِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﮐﺲ

‏(ﺳﯿﺎﻩ ﻣﺸﻘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻢِ ﺧﺪﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﮐﻔﺶ
ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺤﻀـﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻓﺮﭼﻪﻫﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﮐﺲ‏)
 
ﺑـﺮﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻟﮕﺪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺯﯾـــﺮ ﻗﻮﻃــﯽ ، ﺑﻌﺪ
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩﯼ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ : ‏« ﻫﺎ ﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ -

ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿــﻦ ﺧﻨﺪﻩﺩﺍﺭ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ»!
‏(ﭼﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺠﯿﺒﯽ) ! ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﭘﺮﯾﺪ ﺗــﻮﯼ ِ ﺧﯿــﺎﺑﺎﻥ ، ﭘﺴﺮ ﺑــــﻪ ﺩﻧﺒــﺎﻟﺶ
ﺻﺪﺍﯼ ﺷﯿﻬﻪﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﻭﺍﮐﺲ-

ﯾﻮﺍﺵ ﻗِﻞ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ، ﮐﻨــــــﺎﺭ ﺟﺪﻭﻝ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻭﺍﮐﺲ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﺩﻧﯿـــﺎ ﻫﻨــــﻮﺯ ﻣــﯽﭼﺮﺧﯿﺪ
ﻭ ﮐﻔﺶﻫﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻮﯾﺎ ﻭﺍﮐﺲ

ﻭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺑـــﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ
ﻫﻨﻮﺯ ﻃﺒﻖ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﻭﺍﮐﺲ...

ﮐﺴـﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ " ﻣﺎﺩﺭ"! ﮔﻔﺖ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﮑﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺭﺩ ، ﺣﺘﯽ ﻭﺍﮐﺲ

ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ، ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﻭ ﺟﻌﺒــــﻪﺍﯼ ﭘﺎﺭﻩ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﯼ ﺟﻌﺒﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺍﮐﺲ . . .

ﭘﻮﺭﯾﺎ ﻣﯿﺮ ﺭﮐﻨﯽ
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد

با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

 

امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را

از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد گریه کرد

 

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد

مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

 

با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟

هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

 

از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش

شاید آن شب «ضجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

 

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد

آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد

 

کاظم بهمنی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت

کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

 

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست

بی وفا دنیا انیس و هم زبانم را گرفت

 

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود

منکر معراج از من نردبانم را گرفت

 

من به قول آن عمو فهمم ورای سنم است

دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت

 

روز عاشورا چه روزی بود حیرانم هنوز

جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

 

خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ

درد رد شد از تنم روح و روانم را گرفت

 

تار  شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید

آن مَلَک آهی کشید و بعد جانم را گرفت

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۸
هم قافیه با باران
صبح یک روز سرد پاییزی
روزی از روزهای اول سال،

بچه ها در کلاس جنگل سبز
جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند
باز هم در کلاس غوغا بود

هر یکی برگ کوچکی در دست!
باز انگار زنگ انشاء بود

 تا معلم ز گرد راه رسید
گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم
آرزوی شما در آینده
 
شبنم از روی برگ گل برخاست
گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم
ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید
رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد
تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم
مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ
گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم
فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم
در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت:
کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم
باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند:
کاش میشد کنار هم باشیم

توی گلدسته های یک گنبد
روز و شب زائر حرم باشیم

زنگ تفریح را که زنجره زد
باز هم در کلاس غوغا شد

هر یک از بچه ها بسویی رفت
و معلم دوباره تنها شد

 با خودش زیر لب چنین می گفت:
آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید!
بچه ها آرزوی من این است

 قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۳
هم قافیه با باران

هرچند پیش روی تو غرق خجالتند

چشمان این غریبه فقط با تو راحتند

 

بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر

این شعرها به حضرت چشمت جسارتند

 

آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران

لبخندهات...حس نجیب زیارتند

 

دور از نگاه سرد جهان...دست های من

با بافه های موی تو سرگرم خلوتند

 

دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد

از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند

 

بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش

دلشوره های هرشبم از روی عادتند

 

 هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم

شب های سرد و ابری من بی نهایتند

 

اصغر معاذی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

در قاب عکس خاطره‌هایت چه می‌کند

لبخند دل‌فریب مونایت چه می‌کند


آری ببین که با من الواط کوچه‌گرد

حجم نگاه بی سر و پایت چه می‌کند


سیلاب ناگوار تو از شهر من گذشت

بعد از تو شهر با گل و لایت چه می‌کند؟


گیرم خیال حج تو را توی خاک برد

با یاد ناودان طلایت چه می‌کند؟


از هرچه بگذرد دل من، مانده‌ام عزیز!

با رد جاودانه پای‌ات چه می‌کند؟


آخر به دست‌های دل‌م خاک می‌شوی

بنشین ببین که شعر عزایت چه می‌کند!


حامد بهاروند

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

باز تابستانه ی آن تن کبابــم کرده است

تشنه ام، شهریور لبهات آبم کرده است


من همان انگـــور بد مستم کـــه بوی موی تو

در مشام این شب وحشی شرابم کرده است


من همـــان مستم کـــه جای سیب آتش گاز زد

عاصی ام آن گونه که شیطان جوابم کرده است


شاعری بودم که شعر بی وضو هرگز نگفت

لذت ِ لامذهب ِ تـــو لاکتابم کرده است


شهرزاد قصــه ی من قصه گـــوی بهتری است

لای لای این شب خوشبخت خوابم کرده است


آه از ناز عرق بر گونــه های آتشین

گفت: گل بودم ، هوای تو گلابم کرده است


گفت: گل بودم ، فروپوشیده در گلبرگ هام

این زمستان زاده اما بی حجابم کرده است


خسته از این خاک شور و آب تلخ و باد سرخ

گشته بین چار عنصـــر انتخابـــم کرده است


گفتم: آدم برفی ام با چشم هایی از زغال

آتش آغــوش تـــو آدم حسابم کرده است


برف روی موی من مانده است گیرم سال هاست

دست بازیگوش تابستــان خرابــــم کرده است


آرش شفاعی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چـــه بگویم به پرستار جوانم؟


باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟


تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم


بیمـــــاری من عامل بیگانـــه ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم


آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟


لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم-


این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!


می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ

ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران

ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﻨﺶ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ

ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺪﺍ ﻭﺻﻠﻪ یﻧﺎﺟﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻓﺎﺗﺢ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ

ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﺷﮑﺮ ، ﺑﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﯽِ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ

ﻣﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﮐﺖ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﺪﺍﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ

ﻣﺎ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﻭ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺧﻼﻑ ﺷﻬﺪﺍﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﯿﻢ

ﯾﺤﺘﻤﻞ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ و ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ


ﭘﺮﮐﺸﯿﺪند ﭼﻪ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﭼﻪ ﻣﺤﺼﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ. . !


یاسر مسافر

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران
دلم سه شنبه شبی باز راهی قم شد
کنار درب حرم، بین زائران گم شد

نگاه چشم ترم تا به گنبدت افتاد
دوباره شیفته ی رنگ زرد گندم شد

به یاد مسجد و باب الجواد افتادم
سرود عاشقی ام، یا امام هشتم شد

به محض بردن نام امام آینه ها
لبان آینه هایت پر از تبسّم شد

به استحاله کشاندی مرا به لبخندی
دو چشم مملو اشکم، دو خمره ی خم شد

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

از آب شور حرم ، شوق و شور می گیرم
وضو برای تشرّف به طور می گیرم

ستاره ام، که در این آسمان ظلمانی
از آفتاب حضور تو نور می گیرم

چقدر زائر عاشق شبیه کودکی ام
ضریح مرقدتان را به زور می گیرم

چه افتخار عظیمی است آمدی اینجا
عجیب نیست که حسّ غرور می گیرم

برای رد شدنم از پل صراط جزا
ز دست لطف تو برگ عبور می گیرم

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

نسیم مرقدتان عطر کوچه باغ بهشت
بَرَد ز خاطره ها غصّه ی فراق بهشت

رواق های حریمت بهشت نور و بلور
بلند گنبد نورانیت، چراغ بهشت

مدام روز قیامت پی تو می گردم
نمی روم به جهنّم، و یا سراغ بهشت

شکسته باد دو پایم، اگر که روز حساب
بدون تو بگذارم قدم به باغ بهشت

منم مدیحه سرایی که آرزو دارم
جوار باغ تو باشم، شده کلاغ بهشت!

سلام بر تو و بر خاندان اطهارت
سرم به زیر قدوم تمام زوّارت

وحید قاسمی
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد

این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد
 
مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد
 
از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد
 
از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد
 
این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد
 
بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد
 
برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد
 
لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد
 
هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد
 
تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد
 
غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:
 
ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد
 
یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد
 
- هیزم می آورند حرم را خبر کنید-
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد
 
این شعر هم که قافیه هایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد
 
محسن ناصحی
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران

سفره دار قدیمی دنیا

ای کریم شفیعه ی فردا


گنبدت را نگاه می کرم

خوش به حال پر کبوترها


پیش تو بی اراده می گویم

السلام علیک یا زهرا


طعم سوهان شهرتوبرده است

تلخی کام روزه دار مرا


کار خورشید می کند آری

ذره ای را که می بری بالا


باهمین شوروحال وتاب و تبم

راهی جاده ی سه شنبه شبم


سجده ها و قیام های منی

هدف احترام های منی‌


السلام علیک یا بانو

تو علیک السلام های منی


زینب دومی و بعد رضا

 عمه جان امام های منی


لحظه های خوش حرم رفتن

 استواری گام های منی


در دلم با تو درد و دل کردم

یکی از هم کلام های منی


انعکاس جمالی زهرا

حضرت زینب امام رضا


 مسعود اصلانی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

خبرِ خیرِ تو از نقل رفیقان سخت است

حفظ حالات من و طعنه‌ی آنان سخت است


لحظه‌ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر، نگه‌داریِ باران سخت است


کشتی کوچک من هرچه که محکم باشد

جستن از عرصه‌ی هول‌آور طوفان سخت است


ساده عاشق شده‌ام... ساده‌تر از آن رسوا

شهره‌ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است


ای که از کوچه‌ی ما می‌گذری، معشوقه

بی‌محلی سر این کوچه دو چندان سخت است


زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید

فن تشخیص نم از چهره‌ی گریان سخت است


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم


با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب ات را رقــم زدم


تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها، علم زدم


با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم


تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم


از شـــادی ام مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم


حسین منزوی

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

دلگیرم از غروب، از این جمعه عصر ها

نوبت نمی رسد به "اذا جاءنصر" ها؟


دلگیرم از نیامدن بی دلیل تو

نذر امام زاده، دعا و دخیل تو


دلگیر ضجه های بلند و ضریح تو

اینکه فقط بخوابم و شاید شبیه تو...


من خواب دیده ام تو و امن یجیب را

من خواب دیده ام که به دست تو سیب را


چیده ست آدم و به تجلی رسیده است

به این زمین عزوجلی رسیده است


از ساقه های نارس ریواس نام تو

تا منتهای عالم اعلی رسیده است


حتی زمین که سخت دلش شور می زند

با چرخ دور تو به تسلی رسیده است


حتی برای توست رسول هزاره ها

از عالم مثل به تجلی رسیده است


من خواب یک ستاره ی پر نور دیده ام

تصویرهای روشنی از دور دیده ام


من خواب دیده ام که تو تعبیر می شوی

از آسمان بریده، زمین گیر می شوی


مزدک موسوی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

بیـن روح و بدن ات فاصله تعیین کردن


نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک"

نتوانست، بنا کـــرد بــــه توهیـــن کردن


زیـــر بار غم تـو داشت کسـی له می شد

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن


آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

که نمانده است توانایی نفرین کردن


"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

گاه در عشق نیــاز است به تلقین کردن


"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست"

خط مزن نقش مرا مـوقـــع تمریــن کردن!


وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

اشتباه است مرا دورتر از ایـــن کردن


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران
رفته تصویرت ولی با من صدایت مانده‌است
مثل لک قاب بر دیوار جایت مانده‌است

من دلم دریاست، موسی باش! حتی برنگرد
تا نبینی بر تن من رد پایت مانده‌است

عشق آن روزی که ما را آشنا می‌کرد، گفت
کاش فردا هم ببینی آشنایت مانده‌است!

ماهی و افسوس با هر برکه قسمت می‌کنی
خاطراتی را که از دریا برایت مانده‌است

«کی تو را از یاد خواهم برد؟» گفتم؛ عشق گفت
بی‌نهایت، بی‌نهایت، بی‌نهایت مانده‌است

مژگان عباسلو
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۶
هم قافیه با باران

گوشه ی صحن دم عید دلم می لرزد

من و یک عالمه تردید، دلم می لرزد 

بادی از سمت حرم قصد وزیدن دارد

بی سبب نیست که چون بید دلم می لرزد

لرزه افتاده به جان در و دیوار ولی

زلزله نیست، نترسید! دلم می لرزد...

می روم سمت حرم دست به سینه اینبار

دو قدم مانده به خورشید دلم می لرزد

هرچه از زائر خود دل ببری میچسبد

چقدر در حرمت دربه دری میچسبد

چقَدَر در حرمت مست زیاد است ببین

چقَدَر دور و برت دست زیاد است، ببین

زائرانت به کرامات تو عادت دارند

همه یک جور به این خانه ارادت دارند

یک نفر پول، یکی اشک، یکی انگشتر

از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

روزهامان همگی با کَرَمت می چرخند

زائرانت چقدر با عظمت می چرخند

ابر و باد و مه و خورشید همه رقص کنان

چند قرن است که زیر علمت می چرخند

تا قدم رنجه کنی بر سر ما یک عمر است

چشم هامان به هوای قدمت می چرخند

حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد

چه غریبانه به دور حرمت می چرخند

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم

یار در مشهد و ما گرد جهان می گشتیم


حسین طاهری

۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران