هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نیست دیگر به خرابات،خرابی چون من

باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد

حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند

زخم و بر زخم،نمک پاشد و مرهم ببرد

آن که بر دامن احسان تو اش دسترسی ست

به دهان،خاکش اگر نام ز حاتم ببرد

زنگ چل ساله آیینه ما گر چه بسی ست

آتشی همدم ما کن که به یک دم ببرد

رنج عمری،همه هیچ است اگر وقت سفر

رخ نماید که مرا با دل خرّم ببرد

من ندانم چه نیازی ست تو را با همه قدر

که غمت دل ز پریزاده و آدم ببرد

جان فدای دل دیوانه که هر شب بر ِتوست

کاش جاوید،بدان کوی،مرا هم ببرد

ذکر من نام دلارای حبیب است عماد!

نیست غم،دوست اگر نام مرا کم ببرد


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۳
هم قافیه با باران

چند ماهی بود شعری بر لبم جاری نمی‌شد

یک دو بیتی گفتم اما سست با اکراه گفتم


امشب از یمن نگاهت، ای نگاهت باغ رویش

یک رباعی، یک قصیده، یک غزل دلخواه گفتم


شاد در ایوان نشستم با تو در مهتاب، بی‌تاب

چند بیتی مثنوی هم زیر نور ماه گفتم


نیمه‌شب شد شب‌به‌خیری گفتم و اشکی فشاندم

وقت رفتن یک غزل هم با ردیف آه گفتم


بازمی‌گشتم به خانه مست از افسون شعرت

مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم


قطعه‌ای را هم که می‌خوانی همان شب مست و بی‌خود

خواب بودم، خواب می‌دیدم تو را ناگاه گفتم


مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۲
هم قافیه با باران

مثل درخت تازه‌نشانده، جوان بمان

دور از هجوم و حمله باد خزان بمان


طبع بهاری تو، زمستان ندیده است

ای باغ پر شکوفه! همیشه جوان بمان


برگشته‌ای دوباره به پنجاه سالگی

هشتاد و چند سال دگر هم‌چنان بمان


پیری و از جوانی حافظ جوان‌تری

ای صائب زمانه! کلیم زمان! بمان


می‌خواهم از خدا که هزاران هزار سال

ای خضر شعر! زنده بمانی، بمان! بمان!


دریا که هیچگاه به پیری نمی‌رسد

پرجوش و پرخروش، کران تا کران بمان


از شاعر بزرگ پُر است آن جهان، بس است

ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان


روی زمین فرشته شدن کار مشکلی‌ست

ای بهتر از ملائک هفت آسمان! بمان


اسفند دود می‌کندت عشق، هر سحر

از چشم‌زخم مدعیان در امان بمان


 مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران
صدایت می‌کنم در ظهر مردادی عرق‌ریزان
صدایت می‌کنم در گیر و دار باد پاییزان

به لحن سربه‌داران و به سوز بی‌قراران و
به یاد قلب‌های در هوای سینه آویزان

ورق خورده‌ست تاریخ از رضاخان‌ها و برگشته
به نادرها، به افغان‌ها، به خواب تلخ چنگیزان

به چشمم می‌کشم با سرمه این خاک مقدس را
که دیگر نیست حتی لحظه‌ای پامال شبدیزان

بیا و استخوان‌های سر دلداده‌هایت را
شبی از خواب بازوی پر از مهرت برانگیزان

برای خالی آغوش دخترهای بی بابا
عروسک‌های خون‌آلود را از خاک برخیزان

چه آتش‌ها که افتاده‌ست روی دامن صحرا
کنار رود رود تو، کنار فصل گلریزان

فقط می‌آید از این عرصه بوی نامرادی‌ها
که بازار رقیبان خورده بر پست کسادی‌ها

تمام خشت‌هایی را که می‌چینند روی هم
به ویرانی مبدل می‌شود از کج‌نهادی‌ها

هلا خانه‌خرابان! آتش‌افروزان این میدان!
که می‌کوبید بر دف‌هایتان با شور و شادی‌ها

اگر گلدسته‌ها را باز هم ویران کند طوفان
پر از الله اکبر می‌شود بغض منادی‌ها

قلم بردار همسنگر بزن در جوهر جانت
که ظلمت گم شود پشت مداد بامدادی‌ها

حسنی محمد زاده
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران
دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
این بار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس... نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست...
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری

برخاستم ...دو پای خودم بود...در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: محشری!

برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد مادر و پدرم کرد محشری

حسن اسحاقی
۱ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۶
هم قافیه با باران

شور بسیاری است در امواج، اما بیشتر

شوق این دل ها به دریاهاست؛ حتی بیشتر


پاسخ دریا یه سرسختی طوفانیم ما:

آی... ای جمعیت باد هوا! ما بیشتر


بس که ما مجنون تر از مجنون و فرهادیم، باز-

کوه می خواهیم بیش از پیش و صحرا بیشتر


ذره ایم و گرمی خورشید در دل های ماست

کاش بشکافند قدری قلب ما را بیشتر


تشنه زخمیم و خون خضر در رگ های ماست

بشکنید آیینه را، آیینه آیا بیشتر...


بیشتر از پیش می آییم و هردم پیشتر

غرق امیدیم این شب ها و فردا بیشتر


احسان کاوه

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

لاله دیدم روی زیبای توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمن سای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد


رهی معیری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

دردِ عشقی کشیده ام که فقط هر که باشد دچار می فهمد

مرد ، معنای غصّه را وقتی باخت پای قمار می فهمد!

بودی وُ رفتی وُ دلیلش را از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهاییِ مرا امروز مادری داغدار می فهمد!

دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!

خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد

هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!

قبلِ رفتن نخواستی حتّی یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها مُجرمِ پای دار می فهمد...

شهر، بعد از تو در نگاهِ من با جهنّم برابری می کرد
غربتِ آخرین قرارم را آدمِ بی قرار می فهمد

انتظارِ من از توانِ تو بیشتر بود، چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست چیزی از انتظار می فهمد؟!

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

زیبا سلام،یک شب دیگر بدون تو 

پر میشود تمامی دفتر بدون تو


پر میشود تمامی قلبم ز بی کسی 

همراه بغض این دم آخر بدون تو


بانو بیا که بی تو تمام دلم غم است 

یعنی شکسته است سراسر بدون تو


دارد تمام پیکره ام زخم میخورد 

دارد سپید میشود این سر بدون تو


یکبار دیگر از تو نوشتم برای تو 

یکبار دیگر از شب آخر بدون تو


سعید موحدی نیا

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

هلا ، روز و شب فانی چشم تو

دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد

شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد

ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است

شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من

منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند

در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل

اشارات پنهانی چشم تو

هلا توشه ی راه دریا دلان

مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد

کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام

به آیات قرآنی چشم تو


سید حسن حسینی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

حتی اگر پا بسته زنجیرها باشی

چون خواستی عاشق شوی باید رها باشی

 

 اصلن که گفته عشق دل بستن به معشوق است؟!

اصلیّتش این است از او هم جدا باشی

 

 دوری اگر از یار باشد.. عین ِ نزدیکی است

حالا چه فرقی می کند دیگر کجا باشی؟

 

غربت به هر نوعی برای عاشقی خوب است

وقتی به بالا می روی تا مبتلا باشی

 

این بیت ها را محض دل خوش کردنم گفتم

من التماست می کنم این بار تا باشی

 

می خواستم از بوسه هایت توشه بر دارم

سر بسته گفتی: من نمی خواهم شما باشی!

 

تنهایی ات زیباست... هم راهت بکن ما را

تا کی قرارت هست دور از دست ها باشی؟!


مصطفی عمانیان

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...

با صد بهانه‌ی متفاوت تمام روز...

 

هی فکر می‌کنم به تو و خیره می‌شود

چشمم به چند نقطه‌ی ثابت تمام روز

 

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می‌شود

یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

 

گهگاه می‌زند به سرم درد دل کنم

با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

 

«من» بی «تو» مرده‌ای متحرّک تمام شب...

«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۴
هم قافیه با باران

گره می‌خورد اگر مویت به یال اسب‌ها در باد

نسیم ترکمن‌صحرا فقط بوی تو را می‌داد

 

تو با چشمان خونریزت اگر آشوب می‌کردی

به دنبالت قشون ترکمن‌ها راه می‌افتاد

 

خروش مادیان‌ها دشت را در خویش می‌رقصاند

خروش مادیان‌ها بود و هِی فریاد... هِی فریاد...

 

مسیر کوچ را گم کرده‌ام در چشم‌های تو

نگاهت می‌برد این ایلیاتی را به عشق‌آباد

 

جنون صحرا به صحرا می­برد با خود مرا، چون عشق

جنون صحرا به صحرا می­برد، تا هر چه باداباد...

 

طنین نام تو پیچیده در آواز کولی‌ها

مگر آوازهای بومی‌ام را می‌برم از یاد!؟

 

کنار آتش این کولیان با من شبی سر کن

اگر چه فال تو خاکسترم را می‌دهد بر باد...


علی شیری

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۳
هم قافیه با باران

ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺁﻥ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺩﻝﮔﺸﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺁﻥ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻬﻢ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﻟﺮﺑﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ؟

 

ﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺁﻥ ﻟﺐ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺟﺎﻥﻓﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﮐﯽﺍﻡ ﻣﺠﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ

ﮐﻪ ﻏﺮﻕ ﺑﻮﺳﻪ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﻣﺒﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼِ ﭼﺸﻢِ ﻣﻦ ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻣﯿﺪ

ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﺒﯽ ﺳﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺩﻝِ ﮔﺮﻓﺘﻪﯼ ﻣﺎ ﮐﯽ ﭼﻮ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ

ﻣﮕﺮ ﺻﺒﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﭼﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﯼ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ

ﻛﻪ ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻡ ٬ ﺧﻮﺷﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ

ﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﻄﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻟﻘﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻧﯿﺎﻣﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ

ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺪ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺳﺰﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺎﻍ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﻫﻢ

ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ

 

ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻗﺴﻢ

ﮐﻪ ﺳﺎﯾﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﻭﻓﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۹
هم قافیه با باران
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
 ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺟﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ
 ﺭﻭﯼ ﺳﻘﻒ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪ
ﺧﻮﺍﺑﻬﺎﯾﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﭼﯽ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺎ ﺟﻔﺖ ﻭ ﻃﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﻗﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺁﺷﺘﯽ
 ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯾﻢ ﺍﺷﺘﯿﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

 ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺒﻮﺩ
 ﺳﺨﺘﯽ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

با تیشه ی خیـال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

از آسمان بــه دامنم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلهـا بوییده ام تـو را

رویای آشنای شب و روز عمـر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هـر نظر تـو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعـاره و تشبیه برتـری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۶
هم قافیه با باران

این ترانه «بوی نان» نمی دهد

بوی «حرف دیگران» نمی دهد

 

سفره  دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد

 

نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:

 

با سلام و آرزوی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد-

 

کاش این زمانه زیر و رو شود

روی خوش به ما نشان نمی دهد

 

یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد

 

وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد، زمان نمی دهد

 

فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد

 

هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

 

هیچ کس به غیر ناسزا تو را

هدیه ای به رایگان نمی دهد

 

کس ز فرط ِ های و هوی ِ گرگ و میش

دل به هی هی ِ شبان نمی دهد

 

جز دلت که قطره ای است بیکران

کس نشان ز بیکران نمی دهد

 

عشق، نام بی نشانه است و کس

نام دیگری بدان نمی دهد

 

جز تو هیچ میزبان ِ مهربان

نان و گُل به میهمان نمی دهد

 

نا امیدم از زمین و از زمان

پاسخم نه این، نه آن...نمی دهد

 

پاره های این دل شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی دهد

 

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه ام ولی امان نمی دهد...


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

با شهد لب از زهر، عسل ساختی از من

یک پنجره ی رو به غزل ساختی از من


یک دشت گل سرخ شدی در من و آنوقت

اندازه ی یک دشت، بغل ساختی از من


اینجا به شباهت به تو مشهورم و سِحرت

این بود که از خویش بدل ساختی از من


هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است آه

یک شهر لب خط گسل ساختی از من


من مقبره ی بی کسی افتاده در این خاک

تو آمدی و تاج محل ساختی از من


ایمان محمدآبادی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

« ﺍﻧﮑﺤﺖُ »… ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ !

‏« ﺯﻭﺟﺖُ »… ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻣﺘﻌﺖُ »… ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺭﻃﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ

ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﺗﺸﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻫﺬﺍ ﻣﻮﮐﻠﯽ »… : ﻏﺰﻟﻢ ﺩﻑ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮔﻔﺖ .

ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﮐﺎﻟﺖ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺟﻠﺪ »… ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ! ﺗﻮ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﯼ !

ﭼﺸﻤﺖ ‏« ﻗﯿﺎﻣﺖ‏» ﺍﺳﺖ ! ﺑﺨﻮﺍﻥ ‏«ﺍﻧﻔﻄﺎﺭ ‏» ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ «… ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ … ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ،

ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ


‏« ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ «…؟! ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺳﺎﺭ

ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﺩﻩ ﺷﺮﻁِ ﺿﻤﻦِ ‌ … ‏» ﺩﻩ ؟! … ﻧﻪ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺻﺪ ! … ﻫﺰﺍﺭ !

ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣُﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍ !


ﻟﯿﻠﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪﻩ

ﭘﺲ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ 


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران