هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

زنی به هیأت دوشیزه های دربار است
که چشم روشنِ او قهوه های قاجار است

مرا کشیده به صدسال پیش و می‌گوید :
برای شاعرِ مشروطه، عاشقی عار است

مرا کشانده به شیراز دوره‌ی سعدی
خجالتم بدهد ؛ بهتر از تو بسیار است

دو چشم عطری او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم طی نکرده عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر !
به خنده گفت که در انتقام ، مختار است

زنی که در شبِ مسعودیِ نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است

زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستون دلش، بی‌ستونِ انکار است

زنی که بوی شراب از نفس زدن‌هایش
اگر به « قم » برسد کار ملک « ری » زار است

اگر به « ری » برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمره‌ی چله نشین به می برسد ...

 مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی …

ای «بوده» که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای «رفته» که در قلب منی گرچه نیایی …

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند «هوس» نیستم ای عشق « هوایی »
.
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی !

ای قطب کشاننده ی پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی !

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی …

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران
خوشحال باش از اینکه نمی ترسی
از شرم ِ شایعات ِ در ِ گوشی
خوشحال باش از اینکه به یادت نیست
یک عمر رفته ای به چه آغوشی

مانند من به صورت ِ پنهانی
با تک تک زنان خیابانی
دیگر برای عشق نمی‌جنگی
دیگر برای عشق نمی‌کوشی
ـ
کابوس ِقرمز ِ ژلوفن تا صبح
پیچیدن ِ صدای کوئن تا صبح
مادر بزرگ جان ! تو چه می دانی
از نعمت بزرگ فراموشی!

چون کتری سیاه ِ کشاورزان
بر سردی زغال ِ تر افتادی
یک جا نشسته ای و نمی خندی
یک جا نشسته ای و نمی جوشی!

آزادی آنچنان که اگر روزی
کشف حجاب هم بکنی کردی
دقت نمی کنند چه می گویی
دقت نمی کنند چه می پوشی!

عشق من ــ این غروب ِ جوان مرگی ــ
خاموش کرده دامن ِ آتش را
عشق تو ــ این طلوع ِ کُــهنــــسالی ــ
آتش زده به دامن ِ خاموشی …


یاسر قنبرلو
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

 تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی

 هم باغ سبک سایه فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم

در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی

 
فاضل نظری

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۳
هم قافیه با باران

یک مشق را مگر
چند بار خط می زنند
که ما باید باز
با چشم بسته و دست شکسته
تاوان نویس تنهایی تو باشیم


سید علی صالحی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۱
هم قافیه با باران

نمیدانم که میدانی،ولی بد جور دلتنگم

برای دیدنت با هر چه مانع هست می جنگم 

.

به خوردم می دهد هر لحظه دوریّ تو حسرت را

منی که خسته از این جاده فرسنگ فرسنگم

.

من و فرهاد از یک طایفه هستیم؛نگذارم 

که تا جان در بدن دارم تو را گیرند از چنگم

.

تو میخوانی و دنیا می شود رقاصه ات،برعکس

شبیهت نیستم حتی، غم انگیزم، بد آهنگم

.

خدا لعنت کند این بی تو بودن را که دق کردم

نمیدانم که میدانی، ولی بد جور دلتنگم

 

فرزاد نظافتی

۱ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

سرّ مستی ما، مردم هشیار ندانند

انکار کنان شیوه‌ی این کار ندانند


در صومعه سجاده‌نشینان مجازی

سوز دل آلوده‌ی خمار ندانند


آنان که بماندند پس پرده‌ی پندار

احوال سراپرده‌ی اسرار ندانند


یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

اندوه شبانِ من بی‌یار ندانند


بی یار چو گویم بودم روی به دیوار

تا مدعیان از پس دیوار ندانند


سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند


جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

درمان دل خسته‌ی عطار ندانند


عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۸
هم قافیه با باران

شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

<می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

<معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

<شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

حلقهٔ بیرون در از خانه باشد بی‌خبر

<حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا

<سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطهٔ آغاز بود

<دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست

<عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس

پشت و روی نامهٔ ما، هر دو یک مضمون بود

<روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس

نشاهٔ می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما

<گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران

میان دلبران آخر دلم شد یارِ تنهایی

به امیدی که کم گردد کمی از بارِ تنهایی


از آن روزی که دل بستم شدم تنهاتر از سابق

دو چندان میکند درد مرا دیدارِ تنهایی


کمال الملک می بیند درون شاه غربت را

که در تالار آیینه کِشد تکــــرارِ تنهایی


خبر آمد که می آیی بیا این خانه لرزان است 

ترک افتاده از شوق تو بر دیوارِ تنهایی


امید وصل تو آخر مرا بی خانه خواهد کرد

 شبی پنهان شوم زیر همین آوارِ تنهایی


به استقبال دیدارت شدم بازیچه ات اما 

درآوردی مرا با این دروغ از غارِ تنهایی


محمد شیخی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

برای شادی روحم کمی غزل لطفا

دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا


همیشه کام مرا تلخ می کند دنیا 

به قدر تلخی دنیای تان، عسل لطفا ! 


مرا به حال خودم ول کنید آدم ها

فقط برای کمی گریه لا اقل، لطفا


کسی میان شما عشق را نمی فهمد

ادا،دروغ بس است این همه دغل لطفا 


کجاست کوهکنی تا نشان دهد اصلا

به حرف نیست که عاشق شدن،عمل لطفا 


"به زور آمده بودم، به اختیار مرا"

ببر به آخر دنیا از این محل لطفا


نمانده راه زیادی، کنار قبرستان

پیاده میشوم آقا... همین بغل لطفا


فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران

در روز سیزده همه در سبزه زار، خوش 

من روسریّ سبز ِ تو را .. آه می کشم


احسان پَرسا
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۰۶
هم قافیه با باران

از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نرسیدیم و ندیدیم تو را

روزی ما فقرا شربت وصل تو نبود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را

شاید ایام کهن سالی ما جلوه کنی
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را

چه قدَر چلّه نشستیم و عزادار شدیم
چه قدَر شمع خریدیم و ندیدیم تو را

گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را

سعی کردیم که شبی خواب ببینیم تو را
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را

مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را

فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را

لاقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم: رسیدیم و ندیدیم تو را...


کاظم بهمنی

۱ نظر ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد.

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

سالها رفت و هنوز؟
یک نفر نیست بپرسد از من،
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری،
همه جا می نگری،
گاه با ماه سخن می گویی،
گاه با رهگذران،
خبر گمشده ای می جویی،
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت،
بارها انسان شد،
و بشر هیچ ندانست که بود،
خود او هم به یقین آگه نیست،
چون نمی داند کیست،
چون ندانست کجاست ،چون ندارد خبر از خود که خداست.

 قیصر امین پور

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران
چه کسی گفته که از واقعه آگاه نبود؟ 
در دلش دغدغه ی پیچ و خم راه نبود
کیفیت مد نظر بود، نه کمیتِ کار
که بجز همت هفتاد و دو همراه نبود
در مصافِ غم و طوفانِ بلا اِستادن
کوه می خواست ! وَ در قوتِ صد کاه نبود
غصه این بود فقط:"حیف که یک جان دارم"
از فدا گشتن صدباره هم اکراه نبود
حسرتی بود اگر،حسرت جاماندن بود
سینه ی آینه ها را ردی از آه نبود
آه ! شش ماهه! پی جمله هل من ناصر
پاسخ هیچ کسی قدر تو جانکاه نبود
....
نیزه فهمید و نفهمید عدو از جهلش
که زمین جای درخشندگی ماه نبود

سید ایمان زعفرانچی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

هرچند او را زحمت بسیار خواهد داد
پیچک به لطف تکیه گاهش،بار خواهد داد

با استکانی آمدم،افسوس سهمم را
باران الطافت همین مقدار خواهد داد

من دوستت دارم... ولی این راز را هرگز
با تو نگفتم،چون تو را آزار خواهد داد

از جنگل گیسوت خواهم رفت....فصل "کوچ"_
_تاوان دل بستن به آن را "سار" خواهد داد

آخر همین بغضی که در بین گلو مانده،
در کنج تنهایی به دستم کار خواهد داد

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۲
هم قافیه با باران

سبزه ها را گره زدم به غمت
غمِ از صبر، بیشتر شده ام
سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ
سیزده های در به در شده ام

سفره ای از سکوت می چینم
خسته از انتظار و دوری ها
سالهایی که آتشم زده اند
وسط چهارشنبه سوری ها

بچه بودم... و غیر عید و عشق
بچه ها از جهان چه داشته اند؟!
در گوشم فرشته ها گفتند
لای قرآن "تو" را گذاشته اند!

خواستی مثل ابرها باشی
خواستم مثل رود برگردی
سیزده روز تا تو برگشتم
سیزده روز گریه ام کردی

ماه من بود و عشق دیوانه!
تا که یکدفعه آفتاب آمد
ماهی قرمزی که قلبم بود
مرد و آرام روی آب آمد

پشت اشک و چراغ قرمز ها
ایستادم! دوباره مرد شدم
سبزه ای توی جوی آب افتاد
سبز ماندم اگر چه زرد شدم

"و ان یکاد"ی که خواندم و خواندی
وسط قصه ی درازی ها!!!
باختم مثل بچه ای مغرور
توی جدی ترین بازی ها!

سبزه ها را گره زدم اما
با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟
مثل من ذره ذره می میرند
همه ی سال های بی تحویل!


سید مهدی موسوی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران
دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم

از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب
موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی‌تابیم

دجله هر شب هزار و یک قصه از نیستان سامرا دارد
مثل ما که هزار و یک سال است زائر غصه‌های سردابیم

بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین
یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم

کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم

گفته پیری که از بلندی کوه، جویبار دل تو جاری شد
ما که یک عمر رفت و در خوابیم «مگر این چند روز دریابیم»

آمدی بغض کوچه‌ها وا شد، اشکها قطره قطره دریا شد
با شما هر جزیره خضراء شد، در بهارت چه سبز و شادابیم

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
هر تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانه

وقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام می کند با این بهانه

خورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو می گشت هر خانه به خانه

دیشب غزل خواندی، رباعی گفت؛ ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانه

شب،کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانه

جِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتار های بچه گانه

آیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه

آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشگی بسازم آشیانه

یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از آن چشم های شاعرانه

ساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله،از ته دل،صادقانه


فرزاد نظافتی
۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۵
هم قافیه با باران

صحبت اگر به ساحت ام البنین کشد
بر شعر پرده غیرت روح الامین کشد

ذیل مقام توست بلندای آسمان
حاشا که دامن تو به روی زمین کشد

خاموش نیست شب چو ببیند ز شمع سوز
مروان به بانگ شیون تو آفرین کشد !

تدبیر جنگ نیز بود در ستارگان
طفل تو اسب فاجعه را زیر زین کشد

آهو ز احترام به صحرا نمی رود
گر چادر تو پای به اقصای چین کشد

ما را ز چشم های اباالفضل کن نگاه !
خاشاک منت از نظر ذره بین کشد

بر عزّتت بس است علی خواستگار توست
شاهی که آستین ز زمان و زمین کشد

از آستین تو اسد الله گرفته است
حاشا که شمر گوشه ی آن آستین کشد

معنی خموش باش ! که آگاه نیستی
ز آن معجری که دست سنان لعین کشد

آن زن که ریخته ست به معنی کلام ناب
از شک بعید نیست که بار یقین کشد

محمدسهرابی

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران