هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
 
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
 
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

دل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
 
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
 
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
 سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
 
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
 
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
 داد رسوایی من، شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
 
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
 
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر، دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
 
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
 
پیش او یارِ نو و یارِ کهن هر دو یکی است
حرمت مدعی و حرمت من، هر دو یکی است

قول زاغ و غزل مرغ چمن، هر دو یکی است
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی است
 
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
 
چون چنین است پی یار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
 
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟
سازم از تازه جوانان چمن، ممتازش
 
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست
 بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
 
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
 
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه ِ صد بادیه درد، بُریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
 
بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
 
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
 چه گمان غلط است این، برود چون نرود
 
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود؟
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
 
ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم؟

مایه عیش مدام دگرانت بینم؟
 ساقیِ مجلس عام دگرانت بینم؟
 
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
 
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
 سینه پر درد ز تو، کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که در قصد تو یاران هستند
 
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
 
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
 
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
 
وحشی بافقی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم


گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

دنیا به لطف بودن تو جای بهتری است 

دیروزهای من پی فردای بهتری است


بگذار تا که شعر بگویم برای تو 

حالا که واژه صاحب معنای بهتری است


ممنون از اینکه هستی و معشوق من شدی 

عاشق شدن همیشه تمنّای بهتری است


آغوش بی تکلّف تو، مأمن من است 

دریا بدون تور، چه دریای بهتری است


عشقت تمام قاعده‌ها را بهم زده است 

حتّی جنون محض تو لیلای بهتری است


اصلاً غزل برای چه بانو؟! خودت بگو 

وقتی نگاه و بوسه الفبای بهتری است...


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد

خداحافظی دلیل

بحث

یادگاری

بوسه

نفرین

گریه

...

خداحافظی واژه نمی خواهد!


خداحافظی یعنی

در را باز کنی

و چنان کم شوی از این هیاهو

که شک کنند به چشم هایشان

به خاطره هایشان

به عقلشان

و سوال برشان دارد

که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟

یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟


خداحافظی یعنی

زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری

و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن

در جیب هایت فرو کنی

و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

خداحافظی

"خداحافظ" نمی خواهد!


مهدیه لطیفی

۱ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی


شهریار

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۳
هم قافیه با باران

یا رب آشفتگی زلف به دستارش ده 

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده 

تابه ما خسته دلان بهتر ازین بپردازد 

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده 

چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را 

سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده 

از تهیدستی حیرت زدگان بی خبرست 

دستش از کار ببر ، راه به گلزارش ده 

سرمه خواب از ان چشم سیه مست بشو

شمع بالین زدل و دیده دیدارش ده 

تا مگر با خبر از صورت عالم گردد 

با کف آیینه ای از حیرت دیدارش ده 

نیست از سنگ دلم ،ورنه دعا می کردم 

کز نکویان ،به خود ای عشق سر و کارش ده 

صائب این غزل مرشد روم است که گفت 

ای هداوند یکی یار جفا کارش ده 


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

نوشت حضرت حافظ : درست خواهد شد

وَ حال و روز تو مثل نخست خواهد شد!


غروب، منتظر شعرهای تازه بمان

که نامه های غزلخوانده پُست خواهد شد


به زودی آن گل سرخی که توی گلدان مُرد

به یمن خنده ی تو تندرست خواهد شد!


هوای رفتن اگر می کنی مراقب باش

بدان دومرتبه پاهات سست خواهد شد


میان صفحه ی فالت نشانه ای بگذار

اگر نوشته ی تقدیر تُست،خواهد شد!


علی مردانی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

و همان طور که دردم به خودم مربوط است،

شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است


گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …

«آرزویم» که مسلّم به خودم مربوط است !


گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است

برود غم به جهنّم! به خودم مربوط است


دوست دارم که ازین بغض بمیرم اما

پیشت هرگز نزنم دم، به خودم مربوط است


می نشینم شب و در فکر تو تا اول صبح

می چکم خاطره، نم نم، به خودم مربوط است


اینکه بعد از تو چه با زندگی ام خواهم کرد،

دار، رگ، پنجره یا سم به خودم مربوط است


دوستت دارم و این دست خودم نیست ولی

بهتر آن است بگویم به خودم مربوط است


دوستت دارم، بی آنکه بپرسم به تو چه؟

عاشقی کردن مبهم! به خودم مربوط است !


این مهم نیست تو و بقیه چه می اندیشید

دوستت دارم و آن هم به خودم مربوط است!!


مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد 

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد


ویرانه نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد


من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست که می خواهدم آزاد


ای باد تخیل ببر آنجا غزلم را

کش مردم آزاده بگویند مریزاد


من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد

آرام چه می جویی از این زاده اضداد؟


می خواهم از این پس همه از عشق بگویم

یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد


مگذار که دندانزده غم شود ای دوست

این سیب که نا چیده به دامان تو افتاد


محمد علی بهمنی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند
یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند

عید، اینطوری بدون تو محرم می شود
روزها بوی غریب سوگواری می دهند

شهر، منهای تو _ قبرستان بگویم بهتر است_
کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند

زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند
دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند

عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من
جای سبز چشم های تو هزاری می دهند


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۰۹
هم قافیه با باران
صلح و دعوایِ زرگری هرگز
با سعودی برادری هرگز

نسبتی نیست بین من با تو
نطفه ی من حلال، اما تو!

چقدر شُبهه در نژادت هست!
پرچم مادرت که یادت هست؟

می گذارم به رویِ قرآن دست
ندهم با عناد ورزان دست

مُحتَلِم استخاره کردی که
 باز قلاده پاره کردی که
#
 چه خبر از شکست در بحرین؟
کم دگر می روی سفر بحرین!
#
دلخوری بابتِ عراق از من
گُر گرفتی! بسوز اجاق از من

سوریه ذلت تو را دیدم
پوزه ات را به خاک مالیدم

در حَلَب مادرت...سه تا نقطه
در یَمَن خواهرت...سه تا نقطه

باز برگشته بخت تو بدبخت
با دُمِ شیر وَر نرو بدبخت

وای اگر نعره ی جنون بکشم
جده ات را به خاک و خون بکشم

زخمِ دیروز را به یادآور
تیغِ فیروز را به یادآور

متن تاریخ من گواهی داد
سر خود را به باد خواهی داد

وحید قاسمی
۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۸
هم قافیه با باران

پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم

فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم

مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم

تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم

خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم

زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم


حسین منزوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی

صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی

خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی

روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام
سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد
جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی


سعدی

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

افشین یداللهی
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

جان می رود ای ناله ز دنباله روان باش

وی اشک تو هم چند قدم همره جان باش


ای شوق در افشای غمم این چه شتابست

گو راز من غمزه یکچند نهان باش


خاموشی من حالت پنهان تو گوید

گو شرم نگاه تو مرا بند زبان باش


مستانه پی سوختن جان و دل آمد

ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش


«عرفی» مشو آزرده هنوز اول صلحست

گو عشوه همان غمزه همان ناز همان باش


عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

تو رفته‌ای دل دیوانه‌ای گذاشته‌ای

دوباره آمده‌ای دانه‌ای گذاشته‌ای


برای حسرت من بوسه‌ای فرستادی

کنار آینه‌ای شانه‌ای گذاشته‌ای


درست آمده‌ای این دل من است، فقط

قدم به خانه‌ی ویرانه‌ای گذاشته‌ای 


طبیعی‌اند! به این لرزه‌ها نگاه نکن

که سر به شانه‌ی دیوانه‌ای گذاشته‌ای


حرام باد به تو بوسه‌ام اگر روزی

محل به خنده‌ی بیگانه‌ای گذاشته‌ای


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

...در تکاپوی بودنت بودم

زخمهای همیشه ام بودی

بت سنگین سنگ در هر دست

دشمن سخت شیشه ام بودی...

میروم نم نم و جهانم را

ساکت و سوت و کور خواهی کرد

لهجه ی کفشهات ملتهبند

بی شک از من عبور خواهی کرد...

در همین روزهای بارانی

یک نفر خیره خیره میمیرد

تو بدی کردی و کسی با عشق

از خودش انتقام میگیرد...


علیرضا آذر

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان ست
کسی بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان ست
اگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان ست
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی..
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان ست
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان ست
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان ست
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان ست

اخوان ثالث
۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

موج رقص انگیزِ پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزشِ پیراهنش

حلقه‌ی گیسو به گِردِ گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش آید و با صد زبان خوانَد به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از مَنَش

می تراود بوی جان امروز از طرفِ چمن
بوسه ای دادی مگر ای بادِ گل بو بر تنش

همرهِ دل در پی اش افتان و خیزان میروم
وه که گر روزی به چنگِ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نا مهربانی کردنش


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی!

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را
چونکه بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای، دام ابد نهاده‌ای
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی؟

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی!!

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده ی بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

مولوی

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران