هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر

ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر

 آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
 با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر

 این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ

از دوریت چو شام غریبان گرفته‌ایم
از در گشاده‌روی چو صبح وطن درآ

مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ

آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین‌سخن درآ


صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

ای بازی زیبای لبت بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فن بیان را

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزل
تاخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را

نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را !

عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را

کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را

روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه رسان را

خورشید هم از چشم سیاه تو می افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را

یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنانکه به دستت نسپردند عنان را

بر عکس تو می گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را !

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

ای عسل بانو چرا من را ز سر وا می کنی؟
شعر من می خوانی اما باز حاشا می کنی؟

بوسه می خواهم ولی گفتی خجالت می کشی
پس زکات عاشقی را با چه ایفا می کنی؟

جان من در حسرت لب های تو بر لب رسید
بوسه می خواهم چرا این پا و آن پا می کنی؟

هر زمان گفتم به تو نجوای مهر و عاشقی
صحبت از آب و هوا، حالا و امّا می کنی...

این من و تکرار من با تو معمایی شده
جدولی خط خورده ام حل معما می کنی؟

هر طرف دنبال تو گشتم ولی پیدا نشد
جستجو می بینی و اینجا و آنجا می کنی

من نمی دانم چه جادویی است در چشمان تو
هر طرف رو می کنی مفتون و شیدا می کنی

من در آن چشمان معصوم سیاهت گم شدم
تا ابد سر گشته ام من را تو پیدا می کنی؟

در خودم مخروبه ام گیجم خرابم، خالی ام
التماست می کنم تا کی تماشا می کنی؟

من به دور از هرم آن لطف نگاهت مرده ام
لحظه ای با گوشه چشمی کار عیسا می کنی؟

اینهمه گفتم به تو با این زبان الکنم
در کنار شعر من یک جمله « مانا » می کنی

مانده ام در حسرت دیدار روی ماه تو
کی عیادت از دل تنهای رسوا می کنی؟

علی نیاکویی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۸
هم قافیه با باران

خواهم ای عشق که میخانۀ دلها باشم
بی خبر از حرم و دِیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانۀ من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانۀ من

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانۀ تو
عاقلان بیهده خندند به دیوانۀ تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانۀ تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانۀ تو

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا

در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا

می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟

از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا

ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا

از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا

ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا

از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟


صائب تبریزی

۲ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران
رازِ مگوی دل هر خُم تویی
بر لب حق شعر و تبسم تویی

فصل به جا مانده‌ی ننوشته‌ای
مثنوی دفتر هفتم تویی

درد دلم با تو غزل می‌شود
صورت زیبای تکلم تویی

همچو خدا بس که تو پیداتری
گمشده‌ی دیده‌ی مردم تویی

با تو غریبی به رضا کی رسد
فصل غریبانه هشتم تویی

ندبه به ندبه دل من گمشده
تا به لب جمعه ترنّم تویی

مریم عربلو
۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
بگو به جمعه نیاید اگر نمی‌آیی
عزیز من گل باغِ غریبِ تنهایی

تمام هفته به دنبال جمعه می‌گردم
تمام هفته‌ی من شام تخل یلدایی

تورا من از نَفَسِ پاک غنچه بوییدم
تو بهترین گل باغی تو چشم صحرایی

به جای پای تو سوگند، مانده‌ام در راه
بیا که غرق گناهم،‌ تو خضر دریایی

دلم ز ندبه شکسته ز گریه بیزارم
نمی‌رسد به اجابت دعای شیدایی

ببین که نذر تو کردم که روز دیدارت
اذان عشق بگویم به سبک لیلایی

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران
فردا برای آمدن دیر است، تا زنده‌ام فکری به حالم کن
امروز و فردا رفتنی هستم، از مرگ حتمی پیش‌گیری کن

این خانه تاریک است... زندان است، آزاد کن، آزادیم با تو
من بی‌صداتر از سکوتم، آه... فکری به حال این اسیری کن

تو قهرمان قصه‌هایم باش، از جنس مردان اساطیری
یک کاوهٔ آهنگر دیگر... ای رستم دستان، دلیری کن

من سرزمینم رو به نابودی ست، من حال‌ و روزم فقر و تردید است
تنها مرا نگذار، پیشم باش، از بینوایان دستگیری کن

تا کودکی‌هایم نخشکیده، هم بازیم کن باز با باران...
فکری به حال هرزگی‌های، این خار و خس‌های کویری کن

محسن مهرپرور
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

آه از این بخت که یک بار به دادم نرسید
دیر شد...وقت به بادا و مبادم نرسید

عاشقی را به من آموخت و چشمم را بست
عشق صد نامه فرستاد و سوادم نرسید

عمر طولانی با خنده ی کوتاه گذشت
فرصت گریه به غم های زیادم نرسید

تا نشستم بکشم حسرت چشمانش را
خون به رگ های من و مغز مدادم نرسید

گرچه دیر آمد و از دور صدایم زد و رفت
هیچ کس غیر همین عشق به دادم نرسید...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
نمی گیرد کسی مثل نفس در سینه جایت را
چه باشی چه نباشی دم به دم دارم هوایت را

بجای شعر موسیقی ست کار هر شب و روزم
در آوردم از آنوقتی که نت های صدایت را

که چون آوای حزن آلود یک ساز است،انگاری
خدا روز ازل با نی عوض کرده ست نایت را

شراب سیب بر لب می گذارم پیک پیک انگار
به هنگامی که می بوسم پیاپی گونه هایت را

تمام شهر پا در کفش من کردند از وقتی
که می بینند دایم در کنارم جای پایت را

نمی گویم پس از این از تو چیزی چون رقیبم شد
برای هرکسی تعریف کردم ماجرایت را...

جواد منفرد
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۱
هم قافیه با باران
بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!

من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!

بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!

از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!

«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!

شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۰
هم قافیه با باران

در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است

دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

اشک روان و موی پریشان و بار غم
چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است

آگاهی از درون تو یک آرزوی دور
چون کشف غارهای بدون دهانه است

جریان عشق در تو شبیه غزل ثقیل
در من ولی به سادگی یک ترانه است

در قلب بی حرارت تو جای عشق نیست
چکش زدن به آهن سرد احمقانه است

جواد منفرد

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

با بوسۀ تو می شود آرام بخوابم
یک بوسه فقط...تا که سرانجام بخوابم

از معجزۀ بوسۀ تو هیچ عجب نیست
امشب بروم بر لبۀ بام بخوابم

حکمم که بیاید بروم جشن بگیرم
بی واهمه ای تا شب اعدام بخوابم

آنقدر رها باشم و دیوانه که حتی
امضا نزده برگۀ فرجام بخوابم

ای کاش که می شد به تو پیغام فرستم
تا آمدن پاسخ پیغام بخوابم

می شد عوض خیره شدن در شب تهران
شب ها برسم خانه، پس از شام بخوابم

ای گورکن پیر! چرا دیر رسیدی؟
باید بروم زود سرجام بخوابم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم 


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کند روی میز ها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خـیـلـی هـم نبـاید راسـتـگـو باشـد
مـن مایه ی رنـج تو هـسـتـم راسـت مـی گـویی


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

با هر بـهانه و هـوسی عاشـقت شـده ست
فـرقی نـمی کند چه کسی عاشـقت شده ست

چیـزی ز مـاه بـودن تـو کم نـمی شود
گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست

ای سـیـب سـرخ غـلت زنان در مسیر رود
یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پـرنـده ای
کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست

آییـنه ای و آه که هـرگـز برای تو
فرقی نـمی کند چه کسی عاشقت شده ست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
هم قافیه با باران

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
مـن تفرجـگاه ارواح پریشـان خاطـرم

خانه ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسـمانـی ناگزیر از ابـرهای عـابرم

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
در دل خود مومن ام در چشم مردم کافرم

گر چه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند سال است راه از باطنم تا ظاهرم

خلق می گویند: ابری تیره در پیراهنی ست
شاید ایشان راست می گویند شاید شاعرم

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
....هر چه باشد ناگزیرم ، هر چه باشد حاظرم


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
 ای صورت پهلو به تبدّل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن ، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر ِ سودا زده بر سنگ

با من سر ِ پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو ! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !‌
اکنون تو ز من دلزده ای !‌من ز تو دلتنگ

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
چه عطر و بوی خوشی! این حضور یعنی تو
صدای بانگ اذان و سرور، یعنی تو

حضور سبز ملائک ز خاک تا افلاک
و هر کجا که رسد عطر و نور، یعنی تو

همان که کعبه شود از اذان او آباد
طنین بانگ خدا در ظهور، یعنی تو

به خلقت تو خدا بر خود آفرین گفته
تو افتخار خدایی، غرور، یعنی تو

تویی شریک مبین و تمامی تورات
کتاب روح خدا و زبور، یعنی تو

هزار جمعه دلت را شکسته‌ایم اما
بزرگوار و کریم و صبور، یعنی تو

مریم عربلو
۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران