هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دچار خشکسالی می شوم وقتی که پاییزی
زمانی که پر از بی رحمی و سرمای پرهیزی

منی که خالی ام از لمس دستان تو در دستم
و از اعماق چشمانت نمی گویی به من چیزی

نمی دانی که درّنده است چشمان غزل خیزت
چه می دانی گرفتاری به چشم سبز خونریزی

نمی دانی چقدر این روزها محتاج بارانم
ببار ای ابرکم بر من که غم ها را فرویزی

غزل هایم فدای تاری از موهات مهتابم
بتاب از نو به احساسم که شوری را برانگیزی

ببر از خاطرت گرد و غبار تیره ی پرهیز
بگو با من بگو .. فریاد کن از عشق لبریزی

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

دو چشمت از عسل لبریز و لب‌هایت شکر دارد
بیا هرچند می‌گویند شیرینی ضرر دارد

زدم دل را به حافظ دیدم او امشب برای من
«لبش می‌بوسم و در می‌کشم می» در نظر دارد

اگر چه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او ولی مو تا کمر دارد

لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد

به یاد اولین بیت از کتاب خواجه می‌افتم
شروع عشق آسان است بعدش دردسر دارد

بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

بر اسب تیزروِ بخت تا سوار شدند
پیاده ها به سُم اسب خاکسار شدند

ببین چگونه برانگیختند گرد از راه
که راه و راهبر و راهرو غبار شدند

شدیم غرقه ولی این سوارهای غیور
به یک جهش رد از این رود بی گدار شدند

اگرچه موج سواران ماهری بودند
درست مثل کفِ آب بر کنار شدند

به قلّه ای نرسیدند و زیرِ دامن کوه
نفس بریدۀ صد دورِ افتخار شدند

بدا به ملت بیچاره ای که دشمنشان
نداشت چاره ای امّا به خود دچار شدند

خشاب اگرچه تهی شد گلنگدن پوکید
سریع مثل فشنگ این و آن قطار شدند

پلنگ اگرچه کمین کرده بود آهوها
پلنگِ خویش شده یک به یک شکار شدند

به جدّ و جهد رها کی شوند قومی که
اسیرِ جهل، چهل سالِ آزگار شدند


غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

با این همه میدان و خیابان چه بگویم
با غربت مهمان کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیـــاره ی عریان چـــه بگویم؟

از این یقـــه آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتحعلیخان چه بگویم؟

از بُغـضِ فراموشــیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دختــرکِ فال فــروشِ لبِ مترو
یا بیوه زنِ بچه به دندان چه بگویم؟

زن با غـمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه ی ماشین
با لذت ایـــن شرشر باران چـــه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعــر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهــری به لجــن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

ای عاشقِ دروغیِ مغرورِ خود پرست
ای آفریدگار شکستی که در من است
.
باشد برو برای همیشه ولی بدان
هر چند من گذشته ام از تو، خدا که هست
.
نفرین به سرنوشت، به سد ها، به راه ها
نفرین به هر چه مانع بدخواه پست پست!
.
نفرین به فاصله، به زمین و زمان، به من
نفرین به این دلی که به پای دلت نشست
.
مانند شعر آب و هوای دلم بد است
مستفعلن... مفاعل... مستف...دلم شکست
.
فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده ام خوش شده ام پاره آتش شده ام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بی لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم



 مولوی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده  ..

مولانا
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۵
هم قافیه با باران

سکوت می کنی دلم پر اضطراب می شود
تمام لحظه لحظه های من خراب می شود

نپرس از عاشقی که در خیال تو نشسته بود
ببین که ذرّه ذرّه ام چگونه آب می شود

شدم غریبه ای که در میان آسمان تو
در انتظار پر زدن فقط عذاب می شود

به روی موج آبی نگاه بی کرانه ات
تمام عاشقانه های من حباب می شود

غزل بهانه می کند دلم به شوق خواندنت
دریغ از آرزوی دل همه سراب می شود

سکوت می کنی ولی توجّه ای نمی کنی
برای دار این غزل اگر طناب می شود

سکوت می کنی و من اسیر یک اشاره ام
برای شاعرت همین نفس حساب می شود

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

لطف کن بنشین که دارد فتنه بر پا می شود
چون که دنیا غرق در ذوق تماشا می شود
 
تا نگاهت می کنم از شوقِ چشمم خود به خود
دکمه های بستۀ پیراهنت وا می شود
 
گرچه می پایی مرا دزدانه امّا روبرو
پلک های بسته ات دیوارِ حاشا می شود
 
اهل حزب باد هستند این خداوندانِ ملک
بین باد و روسریت از بس که دعوا می شود
 
تو شکر می ریزی امّا من نمی دانم چطور
در دهان تنگ تو تنگ شکر جا می شود
 
می گریزم از تو در جمعی اگر می بینمت
"عاشق بیچاره خیلی زود رسوا می شود"
 
روبروی باد منشین رحم کن کاکل زری
نرخ بازار طلا پایین و بالا می شود
 
غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان آن‌کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن‌کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دُم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صدآفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او ..

 مولوی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

خود را بزن ای ابرِ گهربار به کوه
بردار ز شانه بار و بگذار به کوه
 
دیری است که آسمان به دستِ کرمش
با ابر نبسته است دستار به کوه
 
این دشتِ ترک خورده نوشته است بسی
بر بسترِ خشکِ رود تومار به کوه
 
بیهوده مکوش چون که نم پس ندهد
دهقان! مرو اینقدر کلنجار به کوه
 
یک قطرۀ آب هم ز مشتش نچکید
غیر از رگِ خشک نیست انگار به کوه
 
یک رگ نگشودیم از این مردۀ خشک
بسیار زدیم زخمِ ناکار به کوه
 
قحطِ کرم و وفا شد و افتادند
اشرار به جانِ شهر و احرار به کوه
 
آهسته تر ای قطارِ وحشت که گریخت
از ترسِ تو دهقانِ فداکار به کوه
 
کاری دگر از دستِ کسی ساخته نیست
باید بزنی ابر گهربار! به کوه
 
از بغضِ من ای دشتِ سترون بهراس
ترکیده به شکلِ نعره بسیار به کوه
 
در عشقِ تو دل زدم به دریا یک بار
خود را زده ام هزار و یک بار به کوه
 

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

چو سرمست منی ای جان ، ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ، ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ، ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ، ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ، ترشرو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ، ز مرگ خر چه غم داری

چو من با تو چنین گرمم ، چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ، ز خشک و تر چه غم داری

خوش آوازی من دیدی ، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی ، از این چنبر چه غم داری

بر این صورت چه می‌چفسی ، ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ، ز بی‌گوهر چه غم داری

ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو
همه مصرند مست تو ، ز کور و کر چه غم داری

چو با دل یار غاری تو ، چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو ، از آن خنجر چه غم داری

گرفتی باغ و برها را ، همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را  ، ز بند در چه غم داری

چو مد و جر خود دیدی ، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ، ز هر بی‌فر چه غم داری

ایا ای جان جان جان ، پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان ، تو از سنجر چه غم داری

خمش کن همچو ماهی تو ، در آن دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی ، تو از آذر چه غم داری  ...

 مولوی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۸
هم قافیه با باران

با تواَم عشق قسم خورده ی پنهانی ِمن
با تواَم بی خبر از حال و پریشانی ِ من
.
با تواَم لعنتیِ خالی از احساس بفهم
بی قرارت شده ام شاعره ی خاص بفهم
.
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن
پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
.
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن
بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
.
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم
پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
.
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی
به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی...
.
نفسم بندِ تو و درد مرا می خواند
بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند
.
پویا جمشیدی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

جان به فدای عاشقان، خوش هوسی است عاشقی
عشق، پرست، ای پسر! باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم، آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم، چند از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین، سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محقّقی

عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود، خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی

جان مرا تو بنده کن، عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین، بازنمای خالقی

یک نفسی خموش کن، در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی


 مولانا

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بی‌رقیبش دادمی من بوسه‌هایی سیر سیر

بس خطاها کرده‌ام دزدیده لیکن آرزوست
با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید
عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید
تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب
می‌زنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند
تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر

در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن
تا فزاید جان‌ها را جان فزایی سیر سیر


مولانا

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
..


 مولانا
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۳
هم قافیه با باران

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی

صد بار ببخشودم بر تو به تو بنمودم
ای خویش پسندیده ، هین بار دگر رفتی

صد بار فسون کردم خار از تو برون کردم
گلزار ندانستی در خار دگر رفتی ..

گفتم که تویی ماهی با مار چه همراهی
ای حال غلط کرده با مار دگر رفتی ..

مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی

گفتی که تو را یارا در غار نمی‌بینم
آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

چون کم نشود سنگت چون بد نشود رنگت
بازار مرا دیده بازار دگر رفتی ...


 مولانا
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

می شود معجزه با چشم تو آغاز شود
در دل کافر من پنجره ای باز شود

می شود باز بیایی و دچارم بکنی
زخمی حادثه ی عشق و شکارم بکنی

عشق را زنده کنی شعله به عالم بزنی
آتشی بر همه ی فکر و خیالم بزنی

می شود حادثه ات حال مرا خوب کند
تلخی شعر مرا تلخی مطلوب کند

می شود باز تو بانوی غزل ساز شوی
در سکوت قلمم زمزمه پرداز شوی

همه جا صحبت افسانه ی لیلا بشود
چهره ی ماه تو در قافیه پیدا بشود

بگذاری نفسم با نفست گرم شود
سختی عاطفه ام با قلمت نرم شود

که بدون نفست هر غزلم تاریک است
کوچه پس کوچه این قافیه ها باریک است

تو بیایی غزلم را به تو تقدیم کنم
از تو در خاطره ها زمزمه ترسیم کنم

می شود شانه ات آرام به دادم برسد
مثل آرامش حوّا که به آدم برسد

حلقه ی دست تو در گردن من تنگ شود
رنگم از لمس نفس های تو پر رنگ شود

تو بیایی همه ی حادثه ها بی خطرند
به خدا از دل ما ثانیه ها بی خبرند..

تو بیا قصّه ی ما قصّه ی جاوید شود
قصّه ی آنکه دلش را به تو بخشید شود

مشکلی نیست بگویند همه، کافر شد..
شاعری عاشق و دل بسته ی یک شاعر شد..

علی نیاکوئی لنگرودی

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

ملالی نیست
جز خاطره‌ی تلخِ دروغ‌هایت
که جایِ داغِ آن بر دلِ راستگویی‌ام
هنوز گرم و تازه است!
بیچاره دل من!
قد نداد فهم و سوادش
که «پاداش صداقت، دروغ است»!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

خانه تاریک، دل باغ و بیابان تاریک
بی‌تو هر کوچهٔ این شهرک ویران تاریک

آسمان خسته و خورشید ز پا افتاده
ماهِ آواره به دلگیری زندان تاریک

چه دیاری است دیاری که نباشی تو در آن
دامن آلودهٔ تکفیر و گریبان تاریک

بی تو دل معبد طوفان‌زده را می‌ماند
آستان ریخته، در سوخته، ایوان تاریک

باده تاریک و گلوگیر، سر نامه سیاه
و غم دوزخیِ یار دو چندان تاریک


عبدالقهّار عاصی

۱ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران