هم‌قافیه با باران

۱۰۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت فاطمه زهرا (س)» ثبت شده است

شب و کابوس، از چَشمِ منِ کم سو نمی افتد

تـبِ من کم شده، امّـا تبِ بانـو نمی افتد


غرورم را شکسته خنده ی نا مَحرمی یا ربّ

چه دردی دارد آن کوچه، که با دارو نمی افتد


جماعت داشت می آمد، دلم لرزید می گفتم

که بیخود راهِ نامردی به ما اینسو نمی افتد


کشیدم قَدّ به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم

که حتی ردِّ بادِ سیلی اش، بر گونه می افتد


نشد حائل کند دستش، گرفته بود چادر را

که وقتی دست حائل شد، کسی با رو نمی افتد


به رویِ شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار

به خود گفتم خیالت تخت باشد، او نمی افتد


سیاهی رفت چشمانش، سیاهی رفت چشمانم

و گر نه اینقدر در کوچه، با زانو نمی افتد


میانِ خاک می گردیم و می گویم چه ضربی داشت!

خدایا گوشواره اینقدر آنسو نمی افتد!


دو ماهی هست کابوس است خوابِ هر شبم، گیرم

تبِ من خوب شد، امّا تبِ بانو نمی افتد


حسن لطفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

یاعلی رفتم بقیع اما چه سود


 هرچه گشتم فاطمه انجا نبود


یاعلی قبرپرستویت کجاست؟


 ان گل صدبرگ خوش بویت کجاست


هر چه باشد من نمک پرورده ام


 دل به عشق فاطمه خوش کرده ام


حج من بی فاطمه بیحاصل است


 فاطمه حلال صدها مشکل است


من طواف سنگ کردم دل کجاست


 راه پیمودم پس منزل کجاست


کعبه بی فاطمه مشت گل است


 قبر زهراکعبه اهل دل است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

فاطمه زیباترین واژه هاست،

فاطمه ناموس شاه لافتی است،


فاطمی بودن تشیع بودن است،

فاطمه راه علی پیمودن است،


فاطمه آلاله آلاله هاست،

فاطمه سوز و گداز ناله هاست،


فاطمه گنجینه ای از خاتم است،

فاطمه چشم و چراغ عالم است،


فاطمه روح علی جان علیست،

فاطمه هم عهد و پیمان علیست،


فاطمه تفسیر یاسین است و بس،

باغ هستی را گل آذین است و بس،


فاطمه سبزینه سبزینه هاست،

فاطمه آوای وای سینه هاست،


نی توان گفتن زنی مانند اوست،

قلب احمد از ازل پیوند اوست،


فاطمه از هر پلیدی عاری است،

فاطمه فرهنگی از بیداری است،


فاطمه یعنی زمین یعنی زمان،

فاطمه یعنی حدیث قدسیان،


فاطمه یعنی ثریا تا سمک،

فاطمه یعنی مدینه تا فدک،


فاطمه دریای عصمت را در است،

فاطمه جامی است کزکوثرپراست،


فاطمه راز هزاران رازهاست،

فاطمه خود برترین اعجاز هاست،


کعبه را آیینه روی فاطمه است،

پنج تن را آبروی فاطمه است،


فاطمه یک یادبود ماندنی است،

فاطمه تنها سرود خواندنی است،


فاطمه علامه ساز مکتب است،

فاطمه آموزگار زینب است،


فاطمه رمز تماس با خداست،

فاطمه تاج عروسان سماست،


آسمان هم خاکسار فاطمه است،

یا علی مولا شعار فاطمه است

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

...هرگز ندیده بودمش اینگونه در محاق

این شاه لافتاست که رنگش پریده است؟


پرسیدمش چه آمده بر ذولفقار دین

گفتند ذولفقار به صبر آبدیده است


دستور " فاستقم" که رسول از خدا گرفت

ناظر به داغ بانوی قامت خمیده است...


مجتبی شریفی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران

بریز آب روان اَسماء، ولى آهسته آهسته 

به جسم اطهر زهراء، ولى آهسته آهسته 

ببین بشکسته پهلویش ، سیه گردیده بازویش 

به ریز آب روان رویش ، ولى آهسته آهسته 

بُوَد خون جارى اى اسماء هنوز از سینه زهراء 

بنالم زین مصیبت ها، ولى آهسته آهسته 

حسن اى نور چشمانم ،حسین اى راحت جانم 

بیائید اى عزیزانم ،ولى آهسته آهسته 

همه خواب و علىّ بیدار، سرش بنهاده بردیوار 

بگرید با دل خونبار، ولى آهسته آهسته 

روم شب ها سراغ او، به قبر بى چراغ او 

بگریم از فراق او، ولى آهسته آهسته

الا ای یار بی همتا، نگار عشق من زهرا

روان گردم به سوی تو، ولی آهسته آهسته


شاعر: غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۳۶
هم قافیه با باران
جارو نکن عزیز من این خانه را به زور
بر دامن ات نگیر دو دردانه را به زور

پژمرده ای و از همه ی اسمهای تو
یادآور است روی تو ریحانه را به زور

مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
وا می کند پس از تو در خانه را به زور

ساقی پر است جام نفس بعد فاطمه
دیگر نزن تعارف پیمانه را به زور


حسین زحمتکش
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

ای تمام تار و پود مرتضی 

ای همه بود و نبود مرتضی 


خانه را خالی ز خوشحالی مکن 

یار من پشت مرا خالی مکن 


ای تمام عشق ای خونین جگر 

یا بمان یا که مرا با خود ببر 


ای تمام عشق بانوی علی 

لرزه افتاده به زانوی علی 


از سخن افتاده ای با من ولی 

چشم بگشای, علی هستم علی 


رفتنت خانه خرابم می‌کند 

ماندنت چون شمع آبم می کند 


ای مسیحای علی اعجاز کن 

مشگل مشگل گشا را باز کن 


ای کتاب عشق من بسته مشو 

مثل مردم از علی خسته نشو 

-- 

فاطمه چشمان خود را باز کرد 

با زبان دل سخن آغاز کرد 


ای همیشه همنشین فاطمه 

ای امیرالمؤمنین فاطمه 


ای که غمها را عسل کردی علی 

گوچه را زانو بغل کردی علی 


ای که برارض و سماء هستی امیر 

جان زهرایت سرت بالا بگیر 


این دل غمدیده را هم زنده کن 

جان من, جان من یکبار دیگر خنده کن 


آنکه باید دل غمین باشد منم 

دل غمین و شرمگین باشد منم 


خواستم یاری کنم اما نشد 

ریسمان از دستهایت وا نشد 

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

سلام، آمده ام تا سفارشی بدهم

دری بساز برایم دوباره؛ ای نجار


دری که کنده نگردد به ضربۀ لگدی

دری مقاوم و محکم ز بهترین الوار


دری که رد نشود یک غلاف از لایش

دری بساز بدون شیار و بی مسمار


برای این که کسی مشت روی در نزند!

بیا سه چارْ ، کلُون اضافه تر بگذار


دری بساز برایم ز چوب های نسوز

دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار


دری به عرض من و جبرئیل و یک تابوت

دری به طولِ قد و قامتِ خَمِ عمار


در انتها، سرِ هر میخِ تیز را کج کن

مهم تر از همه این است؟! خاطرت بسپار

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران

آسیابت یک طرف افتاده ،بستر یک طرف 

چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف


هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است 

رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف


گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر

وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف


از کنار تو که می آید به خانه ناگهان 

با سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف


من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم

غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف


مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین

پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف


من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم 

زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف


وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها

گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف.....


۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

لگدی خورد به در،در که نه،دیوار شکست

خانه لرزید و تمام تن تب دار شکست


سمت دیوار و در آنقدر هجوم آوردند

عاقبت پهلوی آن مادر بیمار شکست


توی آتش نگران بود و به خود میپیچید

استخوانهای ضعیف تنش انگار شکست


کاش درهای مدینه وسطش میخ نداشت

سینه ی زخمی او با نوک مسمار شکست


فضه دل خون شد و بابغض صدا زد ثانی!

پای خود را به تن فاطمه نگذار،شکست


چه کند باغم نامردی این شهر،علی

سینه اش پرشده از غصه تلمبار،شکست


پیش چشمش چه کتک ها که به زهرا نزدند

هی کتک خورد و... دل حیدر کرار شکست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

آخرین نافله های سحرت کشت مرا

درد دل کردن تو با پدرت کشت مرا


ای قیامت قد و بالات ، قیامت کردی

این چه حالی است؟ هلال کمرت کشت مرا


نبض من با تپش قلب تو همسو گشته

غصه داری دل پر شررت کشت مرا


فاطمه، عمق نگاه تو ز غم لبریز است

غربت مخفی چشمان ترت کشت مرا


همسفر، لحظه ی معراج تو نزدیک شده

دردمندانه وداع سفرت کشت مرا


ای پرستوی بهشتی مدینه، زهرا

این که سوزانده عدو بال و پرت کشت مرا


فاتح خیبرم و صاحب تیغ دو سرم

غصه ی کوچه و اشک پسرت کشت مرا


یاس نیلی شده ی گلشن توحیدی من !

گل زخمی که نشاندی به برت کشت مرا


اولین دادرسی صف محشر از توست

دادخواهی تو از دادگرت کشت مرا

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

بی نام تو زهرا، گره ای وا شدنی نیست

هرگز نفسی،بی تو مسیحا شدنی نیست


بوسه به گل دست تو معراج رسول است

فرزند کسی ام ابیها شدنی نیست


اصلا چه نیازی به پسر داشت پیمبر

نسل نبوی جز به تو احیا شدنی نیست


سلمان که مرید قدمت بود همیشه

فهمید که بی اذن تو آقا شدنی نیست


خورشید،زیادیست به هر جا که تو باشی

مانند تو هر نور که زهرا شدنی نیست


تو منحصرا بانی این چرخ کبودی

در خلقت ما نقش تو حاشا شدنی نیست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم 

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران

دارد مرا کنار تو شرمنده می کند

این بی قرار بودن و هر لحظه بیم تو 

.

زهرای من بگو چه شده رو گرفته ای

خونش حلال هر که شکسته حریم تو

.

قدری بخند جان دوباره به من بده

حیدر فدای غصه و درد عظیم تو

.

دشمن که نه،ولی کمرم را شکسته است

زهرا، سه ماه دیدن حال وخیم تو 

.

زینب چگونه شانه زند بعد تو به مو

زینب دلش خوش است به دست کریم تو 


برخیز و باز مادریت را شروع کن

دل، تنگِ روزگار قشنگ قدیم تو

.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

آب میریزم ولی خون میچکد از موی تو

این وصیت می شود خار گلوی شوی تو


رو گرفتی و زدی آتش به جان همسرت؛

مانده در دل حسرت دیدار ماه روی تو


راز این غسل شبانه بغض حیدر را شکست

دستم آخر خورده بر زخم ِ تر ِ پهلوی تو


موی زینب را چگونه شانه کردی؟...وای ِ من!

تا به امشب من ندیدم زخم ِ بر بازوی تو


جان حیدر باز کن چشم خودت را فاطمه!

کار من افتاده بر این دیده بی سوی تو


یک نگاهم کن، بگو آیا حلالم می کنی؟

برف پیری آمده در خانه ام بر موی تو


در میان خانه ی من یاس ِ پرپر گشته ای

میخ و درب و سینه دیوار دارد بوی تو


من امانت دار خوبی هم نبودم فاطمه

یار هجده ساله ام شرمنده ام از روی تو


حنیف منتظر قائم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست

این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست


 غربتم را همه دیدند و تماشا کردند

بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توست


کوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود

همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توست


صورت نیلی تو از نفس انداخت مرا

گرچه زهرای من این اول راهِ من و توست


آه از این شعله که خاموش نگردد دیگر

آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۳
هم قافیه با باران

آقا سلام روضه مادر شروع شد

باران اشک های مکرر شروع شد


آقا اجازه هست بخوانم برایتان

این اتفاق از دم یک در شروع شد


تا ریشه های چادر خاکی مادرت

آتش گرفت، روضه معجر شروع شد


فریادهای مادر پهلو شکسته ات

تا شد فشار در دو برابر شروع شد


این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب

بی اختیار گریه حیدر شروع شد


وقتی رسید قصه به اینجای شعر من

ایام خانه داری دختر شروع شد ...


دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر

یک ماجرا به قافیه سر شروع شد


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

اشک از دیده‌ی خونبار بیفتد سخت است

هر کجا بستر بیمار بیفتد سخت است 


به خدا فرق ندارد که کجا ، یک مادر 

کوچه یا در خم بازار بیفتد سخت است 


به زمین خوردن مادر به کناری امّا ... 

پیش چشم پسر انگار بیفتد سخت است


سینه اش شد سپر شیر خدا ، امّا حیف

کار این سینه به مسمار بیفتد سخت است 


صورت حور که از برگ گلی نازک تر

گذرش چون که به دیوار بیفتد سخت است


آنکه مادر شده این واقعه را می فهمد

بعدِ شش ماه اگر بار بیفتد سخت است 


خواست تا شانه کند موی سر زینب را ... 

شانه از دست گرفتار بیفتد سخت است ! 


 دیدنِ نیمه در سوخته سخت است ولی

دیدنِ صحنه به تکرار بیفتد سخت است ... 


کوچه ها اوّل غم واقعهء کرببلاست ... 

علم از دست علمدار بیفتد سخت است...


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

زیر باران، دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد


سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد وغبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم

در من انگار می شود تکرار


آه سردی کشید،حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه


گفت:آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر،گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم


چادرش را تکاند، با سختی

یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد


صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن! این صدای روضهء کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم

در ودیوار خانه ای مشکی است


با خودم فکر می کنم حالا

کوچهء ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

شادی ام را در شررآباد غم گم کرده ام

در طواف حیرتم، راه حرم گم کرده ام

از خودی کِی وارهیدم تا خدا آید مرا

کعبه را در صحبت بیت الصنم گم کرده ام

از ضرورت، گوهر امکانی ام طرفی نبست

من وجودی را به سوای عدم گم کرده ام

پیش از این هر پرده آهنگ جنون در سینه بود

ساز دل را در نوای زیر و بم گم کرده ام

من کم و بیش از ابد آگاه بودم در ازل

لیکن آن را در مسیر بیش و کم گم کرده ام

هر قدم بحث از حدوث است و قِدَم اما چه سود

من جهان خویش را در هر قدم گم کرده ام

کاروانا! از عزیزانت کسی با من نماند

بس که در این راه یوسف دم به دم گم کرده ام

ای خوشا ایام فتح فاو در والفجر هشت

ای شهیدان، فرصتی را مغتنم گم کرده ام

گفتم ای دل فاطمیه فرصتی آمد به دست

تا بگوییم از تجلی های آن سرّ الست

او که بر ما قدر ِ او از هر نظر پوشیده است

خلقتش باغ ِ تبسم های سرپوشیده است

حسرت دیدار او در جوهر آیینه هاست

محو استغناست از دنیا نظر پوشیده است

هر بُن دندان ِ او صد دانه تسبیح خداست

در میان ِ هر صدف، موج گهر پوشیده است.

نیک و بد را فطرت ِ فاطر مقسّم می شود

پیش از او، برخلق، نقش ِ خیر و شر پوشیده است

می زند بر گُرده های لات و عزّی و هُبل

خطبه زهرا لباسی از تبر پوشیده است

پیرو زهرا کجا تسلیم ِ دشمن می شود

او لباس ِ رزم در وقت خطر پوشیده است

وای اگر لبخند دشمن، جان فریب ِ ما شود!

آه یاران! مکر خصم ِ خیره سرپوشیده است!

فاطمه دانست عزّت دِرهم و دینار نیست

مکر شیطان در دل ِ این سیم و زر پوشیده است

بضعة منّی مَن آذاها فقط آذانی اش

بر کسی از امت احمد مگر پوشیده است؟!

اشک ها شوق ِ وصالش را کجا معنا کنند؟!

بی قراری های دل از چشم تر پوشیده است

زخم ها حجم دلش را یک به یک پرکرده است

مثل آیاتی که با زیر و زبر پوشیده است

کس نمی داند که پشت در چه بر زهرا گذشت

ماجرا حتی بر آن دیوار و در پوشیده است

آن قَدَر دانم که نخل عاشقی بی برگ شد

دختر پیغمبر ما آرزویش مرگ شد

قدری آهسته که از تو دل بریدن مشکل است

بی تو حتّی یک دو آه از دل کشیدن مشکل است

ای علی غرق تجلّی های هر روز و شبت

از تجلی های رحمان دل بریدن شکل است

تو خود ِ من، من خود ِ تو، پس چرا هجرت زمن؟!

آه! خود را دیدن و خود را ندیدن مشکل است

با سفارش های پیغمبر که زهرا از من است

نالۀ او را ز پشت ِ در شنیدن مشکل است

پهلو آزرده، دل از هنگامه خون، بازو کبود

این چنین بانو! سوی مسجد دویدن مشکل است

دیده ای شمشیر دشمن را به تهدید علی

پهلوان بدر را این گونه دیدن مشکل است

می دهی جان و برای مرتضی جان می خری

این چنین اهدای جان و جان خریدن مشکل است

ای که فرهنگ شهادت را نمادی تا ابد

بهترین سرمشق در عزم و جهادی تا ابد

محمد جواد زمانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران