هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب با موضوع «بهــــــــــارانه» ثبت شده است

بهار آمد، بهار من نیامد
گل آمد گُلعذار من نیامد

برآوردند سر از شاخ، گل ‏ها
گلی بر شاخسار من نیامد

چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد

جهان در انتظار آمد به پایان
به پایان انتظار من نیامد

مشفق کاشانی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
 
مولوی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۹
هم قافیه با باران
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند

لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند

کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند

از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند

گوشه‌های باغ از آب چشم ابر
خنده‌ها بر چشمهای ما زدند

مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند

در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند

باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند

طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنه‌ها بر بلبل گویا زدند

خواجوی کرمانی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران

باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا

جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نبود راه به دوست

نازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما

صوفی و عارف از این بادیه دور افتادند

جام می گیر ز مطرب، که روی سوی صفا

همه در عید به صحرا و گلستان بروند

من سرمست زمیخانه کنم رو به خدا

عید نوروز مبارک به غنی و درویش

یار دلدار! زبتخانه دری رابگشا

گرمرا ره به در پیر خرابات دهی

به سروجان به سویش راه نوردم نه به پا

سالها در صف ارباب عمائم بودم

تا به دلدار رسیدم، نکنم باز خطا



امام خمینی(ره)

۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن

طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن

عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
به عینه دل و دین می‌برد به وجه حسن

صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

حافظ
۱ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۴۹
هم قافیه با باران
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید

 حافظ
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۵
هم قافیه با باران
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست

حافظ
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۵
هم قافیه با باران
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

سعدی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسی‌ست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم
که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

سعدی
۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب

خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب

باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

رودکی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۵۶
هم قافیه با باران
بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم 
به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم 

به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم 
که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم 

نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد 
بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم 

شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است 
سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم 

جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل 
سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم 

گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد 
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم 

سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد 
چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم 

به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری 
بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم 

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب 
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم 

دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز 
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم 

شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه 
چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم

ابتهاج
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران
بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست

کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست

تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...

اصغر معاذی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران
رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر این موکب خجسته، درود

به کتف دشت یکی جوشنی است مینا رنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیم اندرود

سپهر گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود

شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقد گهر بر ستاک شفتالود

به طرف مرز بر آن لاله‌های نشکفته
چنان بود که سر نیزه‌های خون‌آلود

به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داوود

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل
به هرچه برگذری، اندهی کند بدرود

یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود

ملک الشعر بهار
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران
نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس

از قافلهٔ بهار نامد آواز
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس

ابوسعید ابوالخیر
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۷
هم قافیه با باران
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد

عطار نیشابوری


۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران
زلفین تو تا بوی گل نوروزیست
کارش همه ساله مشک و عنبر سوزیست

همرنگ شبست و اصل فرخ روزیست
ما را همه زو غم و جدایی روزیست

 سنایی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۴۹
هم قافیه با باران
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

حافظ
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

 خیام
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران