هم‌قافیه با باران

۶۷ مطلب با موضوع «دفاع مقدس ـ امام ـ انقلاب ـ رهبری :: شهدا، اسرا و جانبازان» ثبت شده است

دیگر سخن از پلاک و کوله کافی ست

صحبت زخلوص لاله ها حرافی ست

 

این بدعت تازه ایست ما آوردیم

انگار که تکلیف به جا آوردیم

 

از سیرت لاله ها بسی دور شدیم

با رنگ و ریا و کینه محصور شدیم

 

گفتیم که شب تا به سحر ناله کنان

از پیله جدا گشته و پرواز کنان

 

رفتند که سرمست رهایی بودند

دلخسته زآهنگ جدایی بودند

 

شب ها که سخن زحمله ی فردا بود

در ذکر و نماز عاشقان غوغا بود

 

در مسلخ مین و ترکش و خمپاره

با ذکر حسین جسم شان صد پاره

 

گفتیم و نوشیم و سرودیم چه سود

انگار که چون قصه یکی بود و نبود

گفتیم ولی قبیله سر درگم شد

در کوله به جای عاشقی گندم شد

 

آری که چنین بوده و هستند هنوز

از جام ولای عشق مستند هنوز

 

ماییم که در معرکه ی عسر شدیم

مصداق حقیقی لفی خسر شدیم

 

یک شب به هوای کوچشان گریانیم

فردای دگر دوباره سرگردانیم

 

تکلیف نهادند و رهایش کردیم

لبریز فریضه و قضایش کردیم

 

تاکی به ریای خویش دلخوش باشیم

ای کاش که از نسل سیاووش باشیم

 

رفتند که عاشقی رعایت بشود

نی ورد زبان گشته و عادت بشود

 

سر تا به قدم حرف و زبانیم هنوز

با رنگ و ریا در پی نانیم هنوز

 

وقتی که تمام آبرو نان بشود

با هاله حضور ماه کتمان بشود

 

باید زعمل دم زدلیران بزنیم

هرلحظه سری به کوی شیران بزنیم

 

با این همه اسوه کارمان بیداد است

در بغض گلوی کوله ها فریاد است

 

ای کاش هوای سینه طوفانی بود

یا دیده زداغ لاله بارانی بود

 

با سیرت پاکشان صفا می کردیم

بار گنه از شانه جدا می کردیم

 

با کوله و چفیه می توان جاری شد

باید که به کوی عشق و عیاری شد

 

هستند کسانی که رخی تر دارند

باید که پلاک کوله را بردارند

 

آنان که بصیرتی خدایی دارند

دیریست که حسرت رهایی دارند

 

باید به زبان خویش اعجاز کنند

از غربت لاله ها گره باز کنند


مرتضی برخورداری دشت خاکی
۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

نیومد، دیر شد، دل بی قراره
یه عمره مادرش چشم انتظاره

یه ظرف آب تو دستاشه، میگه
که بچه م آب بازی دوست داره


شبم تیره س، برام مهتاب آورد
برا مستی شراب ناب آورد

"مرام ساقیا تنهاخوری نیس"
برا زاینده رودم آب آورد


میگن غواص بود و موج ، بردش
میگن یونس شد و شب کوسه خوردش
ننه ش باور نکرد و خاک رو کند
خودش از زیر خاکا در آوردش


علی اکبر رشیده مثل باباش
جوون مو شهیده مثل باباش
یه شو راهی شد و دل زد به دریا
اونُم غواص بیده مثل باباش


یکی ایمون به چشم تر میاره
یکی هی شک به این باور میاره
مو از دریا میام با دست خالی
یکی از خاک، ماهی در میاره


شبیه نور از چاهی دراومد
شتر از کوه با آهی دراومد

کجاس صالح ببینه از دل خاک
صد و هفتاد تا ماهی دراومد


میدونس من بهش وابسته م اومد
شنیده ناتوون و خسته م اومد

پسر میگن عصای دست میشه
سر پیری عصای دستم اومد


جوونم بی هوا برگشته از راه
کنار ماهیا برگشته از راه

علی اکبر فرستادم به جبهه
علی اصغر چرا برگشته از راه؟!


ننه ت یک عمره از خون ، قوت داره
دل خسته تن فرتوت داره
گرفته تنگ خالیت و تو دستش
میگه ماهی مگه تابوت داره؟!


محسن ناصحی

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

در دامن خاک خسته ای غوغا شد
یک دسته کبوتر حرم پیدا شد

پربسته ولی رسیده تا گنبد نور
یلدای قفس به شوقشان فردا شد

در منطق خود نوشت عطار بزرگ
در سیر و سلوکشان خدا معنا شد

برقامت شط لباس ماتم رویید
هرقطره ز شرم گونه ها دریا شد

در خاطر خودکنار ساحل می دید
دست و دل و جان عاشقان اربا شد

وقتی که به ماهشان شرر می بارید
مضمون تمام روضه ها سقا شد

آنگه به دغل کاری کفتار دلان
در چاله ی کینه جسمشان حاشا شد

در گوشه ای از خاک ترک خورده ی شط
یک پرده زکربلای غم اجرا شد

 از روز ازل نوشت بر قامت دل
روزی که سرای عاشقی برپا شد

از جام بلا به کام او خواهم ریخت
آن کس که به بزم عاشقی شیدا شد


مرتضی برخورداری

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۶
هم قافیه با باران

در شهر صدای همهمه می آید
از عرش نوا و زمزمه می آید

یک عمر محب فاطمه، سرش چیست؟
در روز عزای فاطمه می آید

****

با رایحه یاس و جنان برگشته
خاکیست ولی از آسمان برگشته

می خواسته مثل مادر خود باشد
در فاطمیه که بی نشان برگشته

****

با نفحه و عود آمده مهمانی
با نور و شهود آمده مهمانی

در فاطمیه ز کوچه های جبهه
یک یاس کبود آمده مهمانی


مهدی چراغ زاده

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران
خبر رسید شهیدی ز خیبر آوردند
دو باره لاله ای از خاک ها در آوردند

خبر رسید و اهالی شهر فهمیدند
که باز لاله ای از دشت پرپر آوردند

دو باره اشک پدر های پیر در خلوت
و مادران همه آهی زدل بر آوردند

دلا بسوز که این مادران پسر ها را
به خون دل همه از آب و گل در آوردند

وبعد این همه آخر ببین جوانی را
برای مادر پیری جوان تر آوردند

برای دختر غمدیده عاقبت بابا
برای خواهر مضطر برادر آوردند

پدر خمید و جوانان شهرمان بر دوش
زقتلگاه طلائیه اکبر آوردند

مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

سیم‌ها خط ارتباطی با آسمانی همیشه لبریزند
از هوایی که پاک و بارانی در شبستان سبز پاییزند

در مسیر اشاره تا خورشید سایه‌ها روز را نمی‌فهمند
موج‌های تبسم دریا خاک روی شهید می‌ریزند

سال‌ها انتظار طولانی در کنار سکوت طوفانی
هم‌نفس با سرور مهمانی در خیال پرنده ناچیزند

نیل سرمست شد به رقص آمد تا ببوسد جلال موسی را
بغض گرداب قصه طغیان کرد در متونی که قصر پرویزند

ماهیانی که تشنه‌ی ماهند در شب جلوه غرق دیدارند
با نسیمی به قله می‌نگرند با نگاهی به اوج برخیزند

صد و هفتاد و پنج پنجره نور بار دیگر از آسمان وا شد
تا زمین پر شود ز عطری که باغ‌ها هم از آن دلاویزند

تا تماشای دلکش بازار خط به خط سیم دلبری وصل است
دست و بال شهید را دیدند بسته در حجره‌ای غم‌انگیزند

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۷
هم قافیه با باران

لب خندان و چشم بارانی جلوه ی توامان احساس است
آنچه آن لحظه میچکد از چشم ، دانه ی اشک نیست الماس است

کوچه پس کوچه های شهرم را بوی عطر بهار پر کرده
در و دیوارها مزین به شاخه های پر از گل یاس است

بعد یک عمر چشم به راهی ، بعد یک انتظار طولانی
گوش هر مادر شهیدی به تق تق درب خانه حساس است

آی مادر برای تو امروز خبر از درد کهنه آوردم
خبری خاک خورده در اروند خبری که برای تو خاص است

بیست و شش هفت سال قبل از این کربلای چهار بود انگار
-کربلا واژه ای گره خورده به لب آب و دست و عباس است-

دستهای تو را اگر بستند سرشان را به تیغها دادیم
که علف هرزه را علاج آخر تیزی ی تلخ تیغه ی داس است

مادری با دلی که دریایی است میرود در مسیر استقبال
کاروانی رسیده که در آن صد و هفتاد و پنج غواص است


حسن رستگار

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

گفته بودم باز می‌آیید، آمدید آخر پرستوها

آمدید از دور دست اما، خسته و پرپر پرستوها

کوچه در کوچه تمام شهر، کوچتان را حجله می‌بندد
می‌رسد از دوردست اما، دسته‌ای دیگر پرستوها

باز هم رودی پر از پرواز می‌شود بر شانه‌ام جاری
باز هم گم می‌کند چشمم، آسمان را در پرستوها

بال‌هاتان بسته بود اما خط‌شکن بودید و دریا دل
من ولی با دست‌های باز... با نگاهی تر... پرستوها

تشنه‌ام، دلواپسم، تنها، خسته از تکرار ماندن‌ها
از شما امروز می‌خواهم فرصتی دیگر پرستوها
*
نامتان را شیونی کردم، گر چه می‌دانم که می‌ریزد
زیر آوار غزل‌هایم، شانه‌ی دفتر پ ر س ت و ه ا


سید حبیب نظاری

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۸
هم قافیه با باران

مرا به روشنی آفتاب دعوت کن
به رود و چشمه و دریا به آب، دعوت کن

مرا به لهجه باران صدا بزن، ای خوب!
به باغ خیس نگاه سحاب دعوت کن

مرا به ساحت طوفان بخوان به اقیانوس
به موج موج خطر به التهاب دعوت کن

مرا به دیدن یک ناگهان ببر امشب
به فصل تازه یک انقلاب دعوت کن


رضا اسماعیلی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۴
هم قافیه با باران
 و نسیمی خبر به شهر آورد
خبر از دشت یاس های سپید
خبر از کربلا و مفقودین
صد وهفتاد و پنج راز رشید

آسمان ناله کرد خون بارید
تا خبر را به مادران دادند
ناگهان آب شد دل هر سنگ
چشمه ها هم به گریه افتادند

رود اروند نیز سی سال است
جزرو مدّش پراست از ناله
چه کسی از دلش خبر دارد
در دلش هست باغی از لاله

از دل خاک، خاک دریا دل
می رسد عطر یک سبد گل یاس
چه غریبانه باز می آیند
صد و هفتادو پنج تا غواص

بس که آرام و راحتند انگار
که از آغوش مادر آمده اند
مثل اکبر روانه ی میدان
حال مانند اصغر آمده اند

کربلایی شدند عاشق و مست
باز مشغول ذکر و نافله اند
دست ها بسته شد به یک دیگر
گوییا همرهان قافله اند

دست ها بسته بین یک لشکر
مثل آن دست بسته ی مولا
خوب شد جنگ بود و کوچه نبود
لااقل مادری نبود آنجا

مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۴
هم قافیه با باران

بگو بگو بگو از گل، گلی که پرپر شد
بگو بگو بگو از نخل‌تر که بی سر شد

ز غنچه‌های بهاری که پایمال شدند
به زیر پای خزان زنده زنده چال شدند

کبوتران سپیدی که بال وا کردند
در این کرانه وحشی مرا رها کردند

بگو ز مهر و ز سجاده و ز انگشتر
وضوی خون و نماز و گلوله و سنگر

ز درد و داغ تو امشب سراغ می‌گیرم
از این تنور عطش نان داغ می‌گیرم

بیا و سایه بر این دل دل کباب‌انداز
" که گفته اند نکویی کن و در آب انداز"

به باغ‌ها سهی و ناز می‌شناسندت
در آسمان پر و پرواز می‌شناسندت

تو نعش سرخ ستاره بدون سر دیدی
به خون تپیدن خورشید شعله‌ور دیدی

تو یادگار تب و تاب و التهاب منی
تو شهد و شاهد و شمع و شب و شراب منی


غلامعباس سعیدی

۱ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۶
هم قافیه با باران

کجاست مرد دلیری که نیل بشکافد
حجاب توطئه را با دلیل بشکافد

همان که فاتح نیل و نهنگ اروندست
همان که بر سر پیمان عشق پابند است

خوش آمدید که در شهر ما هوا پس بود
که در نبود شما آشیان کرکس بود

به انتظار تو از کربلای چار، دچار
به خاطرات تو یک عمر آزگار دچار

تن سلامت تو زیر خاک، یک راز است
و دست بسته‌ تو مثل بال پرواز است

بیا و یک تنه تحریم عشق را بشکن
بیا و حلقه‌ تنگ دمشق را بشکن

بیا و معنی دستان بسته افشا کن
بیا و غائله‌ای پرخروش برپا کن


وحید یامین پور

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۲
هم قافیه با باران

بوی دریا گرفته‌اند امروز، کوچه‌ها، خانه‌ها، خیابان‌ها
لشکر آب‌ها سرازیرند، بی‌توقف به سوی میدان‌ها

دسته دسته شهید می‌آید، دست بسته شهید می‌آید
جان تازه گرفته‌ایم انگار از حضور غریب بی‌جان‌ها

صد و هفتاد و پنج زنده به گور! صد و هفتاد و پنج مرد صبور
صد و هفتاد و پنج سَر که زدند، دل به دریای موج و طوفان‌ها

صد و هفتاد و پنج دریا، نه، صد و هفتاد و پنج اقیانوس
که وجود زلالشان دارد نسبتی با تمام باران‌ها

مرد رفتند و مرد برگشتند، سرفراز از نبرد برگشتند
از زمستان سرد برگشتند، آن بهارآوران دوران‌ها

خبر زلف کیست می‌آید؟ چه نسیم خوشی‌ست می‌آید
بوی پیراهنِ که در باد است؟ که پریشان شدند کنعان‌ها

صد و هفتاد و پنج دریایی، خاک خورده به خانه می‌آیند
خبر آورده‌‌اند نزدیک است، روز پیروزی مسلمان‌ها


وحیده افضلی

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۱
هم قافیه با باران

سال‌ها پیش
با دست‌های بسته و
سرهای زیر آب
پرواز کرده‌اند و
به اوج رسیده‌اند
یکصد و هفتاد و پنج پرنده عاشق
این اندام‌های پوسیده و
استخوان‌های در هم تنیده
آمده‌اند تکان‌مان دهند
شاید چشم‌هایی گشوده شوند
شاید شرم
دست‌های باز بعضی‌ها را
از دست‌درازی
بر سفره‌های کوچک
باز دارد


حمیدرضا اقبال دوست

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۵۰
هم قافیه با باران
از چنبر نفس، رسته بودند آنها
بت‌ها، همه را شکسته بودند آنها

پرواز شدند و پرگشودند به عرش
هرچند که دست بسته بودند آنها

مصطفی محدثی خراسانی
۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۳
هم قافیه با باران

دیر آمدی اِی جانِ عاشق...بی چتر و بارانی از این باد

اِی تکه تکه روحِ معصوم...اِی تار و پودِ رفته از یاد

دیر آمدی تا قد کشیدم...با خاطراتی از تو در سر

دیر آمدی از باد و باران...دیر آمدی سربازِ آخر

پنهان شدی در خاک شاید...خاک از تنِ تو جان بگیرد

تا دشت تنها باشد و ابر...دلشوره باران بگیرد

امروز دستِ آشنایی...بیرون کشید از عمقِ خاکت

کم کم به یادِ خاک آمد...انگشتر و مُهر و پلاکت

در شهر می‌پیچد دوباره...بوی گلاب و اشک و شیون

تا شیشه عطرِ تنت را...از خاک بیرون می‌کِشم من

این ریشه‌های مانده در خاک...دلشوره‌ طوفان ندارند

پایانِ این افسانه‌ها کو...افسانه‌ها پایان ندارند»


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران
غرق بودم من به دریای گنه ناگه ز راه
یکصد و هفتاد و اندی منجی از دریا رسید

دست خود را داده بودم من به دست اهرمن
تا نگردم بی پناه دستانی از  بالا رسید

سیروس بداغی
۳ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۲
هم قافیه با باران

اینان قدم به راه وصال خدا زدند

طعنه به صبر سلسله اولیا زدند

با اقتدا به کشته مظلوم کاظمین

با دستهای بسته شده دست و پا زدند

وقتی به زور پیکرشان زنده دفن شد

در زیر ضربه مادر خود را صدا زدند

لعنت بر آن گروه که این داغ ننگ را

برنام نحس خویش در این ماجرا زدند

ام رصاص و کرببلای چهار را

چون زخم کهنه بر جگر خاک ما زدند

غواص های تشنه ؛لب آب ؛هرنفس

ناله به یاد تشنه لب کربلا زدند


قاسم نعمتی

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۶
هم قافیه با باران

گویا رسیده اند که ما را صدا کنند

ما را دوباره با خودشان آشنا کنند

برگشته اند این صد و هفتاد و پنج نور

ما را ز بند ظلمت غفلت رها کنند

هل من معین حجت حق را شنیده اند

برگشته اند باز به او اقتدا کنند

بسیار اندک اند کسانی که در عمل

جان را برای حضرت جانان فدا کنند

جان داده اند در غم و غربت به قتل صبر

تا سینه را به داغ حسین آشنا کنند

دل را به راه دوست به دریا زدند تا

دریادلانه در یم رحمت شنا کنند

سوگند می خورم که شهیدان راه عشق

با دست بسته هم گره از خلق وا کنند

باب الحوائج اند به آن ها رجوع کن

از این قبیله هر چه بخواهی، عطا کنند


مهدی ذوالقدر

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۴
هم قافیه با باران

سکوت وارم و دانی که حرف‌ها دارم

بسا حکایت ناگفته با شما دارم

پر از شکایتم از کربلای چار به بعد

و از شکفتن گل های بی قرار به بعد

مرا مبین که چنین  آب رفته لبخندم

هنوز غرقه امواج سرد اروندم

هنوز در شب والفجر هشت مانده دلم

که از رها شدن دست همرهان خجلم

در این شبانه که غواص درد مواجم

به دستگیری یاران رفته محتاجم

اگرچه دور گمانم نبود دیر شوید

قرار بود شهیدانه دستگیر شوید

جهان همیشه همین است موج از پی موج

گذشتنی است شهیدانه فوج از پی فوج

اگر چه حلقه آن دست‌های خسته گسست

گذشته اند ز دنیا به رقص، دست به دست

زمانه چیست؟ همین هیچ، ازدحام بلاست

زمینه اَتن جامیان جام بلاست

زمین زمینه رقصی است مست و دست به دست

همین میانه میدان، در این مجال که هست

در این جهان که به جز های و هو صدایی نیست

به جز میانه میدان جنگ، جایی نیست

به جز دو راهی تسلیم و جنگ راهی نه

به جز نگاه خدا، هیچ سو نگاهی نه

تویی و قبضه شمشیرت و رهایی ها

وگرنه کاسه چشمی پر از گدایی ها

نه مهربان تری از نطق ذوالفقار علی

بمان چو مالک و عمار او کنار علی

نه رحم می کند آن را که بهره‌اش زخم است

نه زخم می زند آن را که چاره‌اش اخم است

ولی ولی ست ولی تو اسیر دل‌دله‌ای

اسیر خشم و خشوعی، شکایت و گله‌ای

قسم به حرمت عمری که عهد نشکستم

که در شنای جهان با شهید همدستم

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست

من از مذاکره با نفس خویش می ترسم

زهول روز جزا پیش پیش می ترسم

نه غیر نفس تو در هستی اژدهایی هست

نه غیر عربده‌ات در جهان صدایی هست

خروش دیو به جز وهم و خوف و خاطره نیست

دلت سکوت کند دیو غیر مسخره نیست

من از بهشتم و شیطان نصیحتی است به من

و هر مواجهه البته فرصتی است به من

مباد این بگذارم به مکر و آن بشوم

در این معامله‌ها مفت رایگان بشوم

اگرچه بزم‌نشینم، به رزم شهره‌ترم

سکوت کرده‌ام، اما به عزم شهره‌ترم

شکوه پنجه رزم حریف ایمانی

به خاکریز ظفر قاسم سلیمانی

دلی مقدس چون تیغ خونچکان علی

و یا نه تیغ بلیغی است چون زبان علی

ز شور زندگی است این که مرگ می‌جوید

مگر به اذن ولی جمله‌ای نمی‌گوید

علی به معرکه هم تیغ در هوا نزده است

به یک فراری هم زخم نابجا نزده است

نه کشته است کسی را که زخم، کافیِ اوست

نه زخم کرده تنی را که اخم، نافیِ اوست

چنین حریفِ ظریفی خدا نصیب کند!

چنین ظریف حریفی خدا نصیب کند!

ز خیمه دل به یکی لانه کبوتر کند

علی که خیمه ابلیس را ز بُن برکند

گذشت و خیمه و خرگاه را به صحرا ماند

پرید و خیمه دنیا ز بال او جا ماند

دلم علی ست، علی ذکر لحظه های من است

چه باک هر چه؟ خدای علی خدای من است

ز بندگان علی پیر ما یکی علی است

به بندگان علی، بنده علی ولی است

منم که بیرق ایثار روی دوش من است

جهان پر از خبر غیرت و خروش من است

به خوان نشسته‌¬ام اما ز هفت خوان رَسته

فریب نان نخورد کاو ز بند جان رَسته

به خوان نشسته‌ام اما به چشم و دل سیرم

نه قورباغه‌ام از هر چه آب و گل سیرم

به غیر لقمه عزت، مرا صلا مزنید

تعارفم به مگر خاک کربلا مزنید

که کربلایی ام و از بلا نپرهیزم

اگرچه راه ببندد یزید و چنگیزم

به  جنگ و حیله و تحریم، من نمی‌شکنم

به هیچ قیمت، قدر وطن نمی‌شکنم

زبان تیغ مرا هوشتان شنیده بسی

ز دست غیرت من گوش تان کشیده بسی

شما کرید و سخن با شما اشاره بس است

برای کور همین سوسوی ستاره بس است

وگرنه سینه من شعله شعله خورشید است

تمام عمر بهارم، که هر دمم عید است

به شوق جلوه آن صبح لایزال خوشم

به بوی آمدنش با همین خیال خوشم

چه بیمِ تیغ شما، آن سوار آمدنی است

سوار آمدنی، غمگسار آمدنی است

مگر نه دستِ تهی، خیمه‌های کِی کندم؟

مگر نَه تان چو مگس از وطن پراکندم

به بانگ وزوزتان باز دل نخواهم باخت

گُلی که یافته¬‌ام را به گِل نخواهم باخت

بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟

دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟

چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را ؟

چرا به گندم ری بازم این معامله را ؟

هزار بار اویسم، یمن یمن عشقم

خیانت و من؟ آخر چگونه؟ من عشقم!

منم که بیرق این مردمان شیفته‌ام

مباد این که ببیند کسی فریفته‌ام

منم که بیرق این خیل منتظر شده‌ام

کجا به بند شوم؟ عطر منتشر شده‌ام!

مرا که شیشه عطرم ز سنگ باکی نیست

هزار نام خدا را ز ننگ باکی نیست

طنین نام خدایم، اذان بندگی‌ام

به هر کجا که دلی هست شور زندگی‌ام

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه شکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز

به چشم بستن از این خوان عبور خواهم کرد

به پایداری و ایمان عبور خواهم کرد

که دیده مردم جانباز، دل به نان بازند؟

که شیرهای خطر، نرد استخوان بازند؟

مرا به وعده این، آن شدن محال بود

به یک دو وسوسه شیطان شدن محال بود

به موج‌های شهیدان قسم که می‌مانم

در این خروش خروشان همیشه می خوانم

اگر چه دور، ندارم گمان که دیر شوند

مرا به لطف شهیدانه دستگیر شوند

به ورطه‌ای که سکون جز هلاک چیزی نیست

به غیر سجده، نصیبم ز خاک چیزی نیست


علی محمد مودب

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران