هم‌قافیه با باران

۵۲ مطلب با موضوع «شاعران :: آرش شفاعی ـ بابا افضل کاشانی» ثبت شده است

چه باید کرد پا در بند دوری های بعد از تو
نشستن چشم در چشم صبوری های بعد از تو
 
چرا در قهوه خانه چشم ها این قدر تاریک اند
چه غمگین است قلیان ها و قوری های بعد از تو
 
شبیه جاده ی یک روستای نیمه متروکم
که آشفته است خوابش از عبوری های بعد از تو
 
غمت با آن چنان سوزی نشسته در صدای شب
که خون می بارد انگشت چگوری های بعد از تو
 
به نان و نور و داغاداغ آن تن می خورم سوگند
که افتاد از دهان طعم تنوری های بعد از تو
 
اگر من زودتر رفتم بهشت اصلاً نمی خواهم
نه حوری های قبل از تو نه حوری های بعد از تو
 
بیا از گوشه ی چشمم بچین اشک و دعایم کن
دعا کن دورباشد چشم شوری های بعد از تو

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

قد و بالاش را بالای حد دلبری دیدم
جمال مصطفی را در جلال حیدری دیدم

کسی لب تشنه از دریای آتش آب می آورد
معاذالله با چشم خودم جادوگری دیدم

دو خورشید آن زمان روی زمین را روشنی می داد
یکی را برسر نیزه یکی را بستری دیدم

خدایا بر فراز جنگلی از نیزه ها آن روز
سری دیدم سری دیدم سری دیدم سری دیدم

از آن روزی که رنگ خون به روی ماه پاشیدند
تمام دفتر تاریخ را خاکستری دیدم

فقط دست و سر او لایق شعر است در چشمم
اگر دستی به شمشیر و سری در سروری دیدم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد

جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟

مار خزنده، یا نه، ستور دونده‏ای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟

جر مار و جز ستور نه‏ای، گر به خود نه‏ای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد

از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟

هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟

چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد

گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد

تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود

بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد

از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟

عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد

پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد

باباافضل کاشانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

شب که شد تاری بیاور، یک بغل آواز هم
شور تحریر «بنان» را، پنجه ی «شهناز» هم

شب که شد، سکر تمنای تو بیرون میزند
از خم سربسته و از شیشه های باز هم

شب که شد،آوازی از دیوان شمس الدین خوش است
دست و پا یاری کند، رقصی شلنگ انداز هم

باید امشب از حصار تنگ تهران وارهی
نشئه ی قونیه باشی، تشنه ی شیراز هم

روز های آخر اسفند مستم کرده است
گرچه من عاقل نبودم از همان آغاز هم

خواستم یک لحظه از یاد تو بگریزم ولی
نام تو تکرار می شد در صدای ساز هم

مستی نامت چنان عقل از سرم انداخته
که نمی ترسم من از این شهر پر سرباز هم

صبح آمد باید از یاد تو برخیزم ببخش
آفتاب آمد تو را از من بگیرد باز هم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

نمی دانم که از "من" در حقیقت کیست منظورم؟
چهل سال است همچون سایه ام از اصل خود دورم

چهل سال است هرشب دل به دریا می زنم اما
فقط خرچنگهای لنگ می افتند در تورم

درخت سرفراز گردویی بودم سرکوهی
پس از مشکاتیان بی ذوق ها کردند سنتورم

اجاق خواجه ی قاجار و بخت اهل کرمانم
چه پیشانی سیاهم من ببین برگشته ام، کورم

به من گفتند روزی مردگان را زنده خواهی کرد
خدایا! تا قیامت زنگ ننشیند به شیپورم

شبی مرگ آمد و یک ساعتی این پا و آن پا کرد
سپس زل زد به چشمم، دست آخر گفت : معذورم!

به من می گفت ای چل ساله!  فکر آبرویم باش
که از خمیازه پیش دیگران شرمنده شد گورم!

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

می خواستم آشفته نباشد حرکاتم
وارد شد و لرزید ستون فقراتم

وارد شد وجان یک نفس ازکالبدم‌ رفت
داده‌است ولی وعده‌ی یک بوسه، نجاتم

با نذرونیازم اگراز راه‌ می‌آمد
از دست نمی‌رفت حساب صلواتم

این‌شدّت شیرین،هیجان‌دررگم‌ا‌نداخت
درچای،چه‌ها ریخته‌ای جای نباتم؟

اینقدرمشوخیره به ساعت‌ مچی‌ات،باز
بنشین نفسی شعربخوان،مست صداتم

دروازه‌‌ی آغازِ تمام ِ‌‌کلماتی
من پنجره‌ی بسته‌ی آن ‌سوی حیاتم

شرمنده‌ام ازاین‌‌همه احساس ِ‌نگفته
تا شعرشود، ‌‌دست ببردرکلماتم

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم

بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم

بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم

کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم

کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم

اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم

لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم

بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟

بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم

دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

دارم دلی مخاطره جوی بلا پرست
سرگشته رایِ گم شده عقلِ هوا پرست

با درد و غم به طبع، چو یاری وفا نمای
با جان خود به کینه، چو خصمی جفا پرست

سعی‌ام هبا شده است و طلب بیهده، از آنک
بیهوده جوی شد دل و دیده هوا پرست

ممکن که من نه آدمی‌ام، ز آنکه آدمی
یا بت پرست باشد و یا بس خدا پرست

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟

شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟

ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن

گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن

از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن

گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن

کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن

گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن

رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن

در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟

کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۳
هم قافیه با باران

سرگشته وار بر تو گمان خطا برم
بی آنکه هیچ راه به چون و چرا برم

از جان و از تنم نتوانم به شرح گفت
کاندر رهت، ز هر دو، چه مایه بلا برم

من رخت بینوایی تن بر کجا نهم؟
من جان زینهاری خود را کجا برم؟

دانم که در دلی و جدا نیست دل ز تو
لیکن به دل چگونه، بگو، ره فرا برم

دل نیز گم شده است و ندانم کنون که من
بی دل به نزد تو نبرم راه، یا برم

گویند راه بردی از او، باز ده نشان
آری دهم نشانی از آن، لیک تا برم

در جستن‌ام همیشه که در جست وجوی تو
ره زی بقا اگر نبرم، زی فنا برم

من بی تو نیستم، من و خود را نیابم ایج
گر بر زمین بدارم، اگر بر هوا برم

مگذار نزد خویشم اگر هیچ زین سپس
من نام ما و من به صواب و خطا برم

ما از کجا و من ز کجا، ما و من تویی
بیهوده چند نام من و نام ما برم

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی

با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی

ناید سخنم در دل تو، ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعه‌ای از آهن و از روی

ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کرده‌ام از مهر تو صد جوی

تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی

ای دل چه شوی تنگ، چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۰
هم قافیه با باران

در مقامی که رسد زو به دل و جان آسیب
نبود جان خردمند ز رفتن به نهیب

ناشکیبا مشو ار باز گذارد جانت
خانه ای را که ز ویران شدنش نیست شکیب

تن یکی خانهٔ ویرانی و بی سامانی ست
نتوان داشت در او جان و روان را به فریب

گر چه پیوستهٔ جان است تن تیره، ولیک
شاخ را نیست خبر هیچ ز بویایی سیب

گر چه از جان به شکوه است و به نیرو، هر تن
جان نگیرد ز تن تیره به زیبای زیب

دیدهٔ جان خرد است و روشش اندیشه
ناید از کوری و کری تنش هیچ آسیب

چشم جان روشن و بیناست ز نزدیک و ز دور
پای اندیشه روان است بر افراز و نشیب

بی گمان باش خردمند، که در راه یقین
خردت راست رود با تو، گمانت به وُریب

بابا افضل کاشانی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

از حوصلۀ روسری اش باد که سر رفت
اوضاع جهان باز لب مرز خطر رفت

او آمد و در کوچۀ ما ولوله افتاد
او در زد و یک آن نفَس ِ کوبۀ در رفت

چشمش، سر زلفش که نشسته است بر ابروش
بسیار ستم بر من از این چند نفر رفت

چون ماهی بی تابی از تُنگ برون جَست
آن راز که از زیر زبان همه در رفت

تکثیر جنون مسالۀ اصلی ما شد
وقتی که از این خانه به آن خانه خبر رفت

رقصید گلی در وسط معرکۀ باد
لرزید درختی و در آغوش تبر رفت

شهر از نفسش گرم شد آن صبح که آمد
مست از قدمش جاده شد آن شب که سفر رفت

برگشت به سوی من و در را پس از آن بست
نطق قلمم کور شد و واژه هدر رفت

آرش شفاعی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

روزگار لامروت سخت خوارم کرده است
بی تو ای گل! همدم یک مشت خارم کرده است

باز تا شب های غمناک خراسان برده است
مبتلای حاج قربان و دوتارم کرده است

خون به چشمانم نشانده ، تب به جانم ریخته
تشنه تر از باغ های پر انارم کرده است

من دهاتی زاده ی پروانه و گل پونه ام
شهروند شهر بوق و قارقارم کرده است

خواستم از هرم تابستان تهران پا کشم
سرنوشت این داغ را پایان کارم کرده است

گفته بودی عاقبت یک روز می بینی مرا
این قرار نصفه نیمه بیقرارم کرده است

از صدایت خسته تر بودم ولی خوابم نبرد
لای لایی خواندنت شب زنده دارم کرده است

رش شفاعی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای "سرم چرخ می زند " دارد
در آرزوی " عزیزم بریز!" مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

آرش شفاعی
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

اگرچه سبزترین باغ این بروبومم
هنوز همنفس باد های مسمومم

چنین که از همه پیشانی ام سیاه تراست
به قول گفتنی انگار زنگی رومم

اگر چه شربت لب های تو نصیب من است
چه روزهاست از آن شهد ناب محرومم

اگر که با تو فراموش خاک، مسرورم 
وگر که بی تو در آغوش ناز، مغمومم

اگر اراده کنی سنگدل تر از کوهم
وگر اشاره کنی نرم خوتر از مومم

من آن ترانه بی معنی هدرشده ام
مگر لبان تو روزی دهند مفهومم

کجاست آینه بینی که فال ما را دید
نگفت دوری از توست قسمت شومم

آرش شفاعی

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
هم قافیه با باران

راه می رفتی
زمین با تو می آمد
می رفتی
از این زندگی،از این به ندرت
چون گنجشکی که در پریدن فرورفت
فوران زد آه تو که: آب
آب
آب
آب شدی تو
که
خونت را
لباسی از برف زیبا کرده بود
هر هفت سنگت
به صدا درآمد:
به خدا !
که اصابت کردیم
تو بخواب
که خستگی کوهی در توست
جهان گرم شد
در پتویی که تو را پیچیدند


آرش شفاعی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

برهنه قد کشیده در هجوم بادها درخت
ببین چه کرده تازیانه های باد با درخت

شبیه شاعری که در بغل گرفته ماه را
بلند می شود، بلند تا خودِ خدا درخت

اگر چه برگ و بار او میان باد گم شده است
نماز می برد چه سبز و خوش بهار را درخت

سری در آسمان، تنی ستاره در ستاره زخم
چگونه بایدش سرود، هان! شهید یا درخت!؟

اگر زمین و آسمان تمام یخ زده است باز
شروع می شود بهار از ستاره تا درخت


آرش شفاعی

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران

پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد

پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟

علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد

به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم
ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد

نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است
دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد

نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد

پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد


آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران
اگر تاریخ چشمی داشت، خون و اشک کارش بود
اگر یک قطره غیرت داشت دنیا زهر مارش بود
 
اگر تاریخ دستی داشت، دستی در خودش می برد
به جوی آب می انداخت هرچه در شمارش بود
 
چرا دستی به یاری برنیاورد آن زمانی که
حسین بن علی تنها علی اصغر کنارش بود؟
 
چرا حرفی نزد وقتی فراز دار شد حلاج
و دست مؤمنان شهر گرم سنگسارش بود
 
بسا تیمور تاتاری که بر صدر جهان بنشاند
همین یک مشت لوک و لنگ تنها افتخارش بود
 
نگاه از چشم های خالی کرمانیان دزدید
مخنّث های بسیاری عزیز تاجدارش بود
 
بلی گاهی نگاهش پشت خم گردیده ای را دید
فقط وقتی که سلطان بن سلطانی سوارش بود
 
فقط از شاعران چاق درباری روایت کرد
نه از آن کس که روی شانه اش یک عمر دارش بود
 
چرا در کوچه ها ی تو به تویش تا ابد گم شد
هر آن کس که جهانی آرزو چشم انتظارش بود
 
اگر می داشت چشمی، میل در چشم خودش می کرد
و گر که غیرتی می داشت مِیل انتحارش بود
 
آرش شفاعی
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران