هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فریدون مشیری» ثبت شده است

هیچ جز یاد تو رؤیای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست !
 
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه !
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
 
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پائیزم نیست
 
تا به گیتی دل ِ از مهر تو لبریزم هست
کار با هستیِ از دغدغه لبریزم نیست
 
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر،
با تو، ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
 
تو به دادم برس ای عشق، که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
 
فریدون مشیری

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۲
هم قافیه با باران

در پشت چهار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
''من گشته ام نبود، تو دیگر نگرد! نیست''

این آیه ملال در من
هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا؟
در آرزوی رحم؛ عدالت؛ دنبال عشق؟... دوست؟

ما نیز گشته ایم
<< و آن شیخ با چراغ همی گشت>>
آیا تو نیز چون او '' انسانت'' آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی، تمامی معنای زندگیست.

''هرگز نگرد نیست''
سزاوار ''مَرد'' نیست!

فریدون مشیری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

زرد و نیلی و بنفش
سبز وابی و کبود!
با بنفشه هانشسته ام
سال های سال
صبح های زود.

در کنار جشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره هانهفته در پناه سایه شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم
می تراود از سرود دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود!

مخمل نگاه این بنفشه ها
میبرد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار چشم تو تا بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو-که رسته در کنار هم
زرد ونیلی و بنفش
سبز وابی وکبود.
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها وعطر ها
بهترین هر بود وهست
بهترین هر چه هست وبود!

در بنفشه زار چشم تو
من زبهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار هارسیده ام

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده
اه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه اب
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب

ای جدائی تو بهترین بهانه گریستن!
بی تومن به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز وابی و کبود
نغمه های نا شنیده ساز می کنند.
بهتر ازتمام نغمه و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها

خوب خوب نازنین من!
نام تومرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب!
نام تو اگر جه بهترین سرود زندگیست
من تورا به خلوت خدایی خیال خود :
"بهترین بهترین من"
خطاب میکنم
بهترین بهترین من.

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران
ز شور عشق، ندانم کجا فرار کنم!
چگونه چاره این جانِ بیقرار کنم.

بسان بوته آتش گرفته ام، در باد
کجا توانم این شعله را مهار کنم؟

رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
برای مردم کوی و گذر هوار کنم.

چنین که عشق توام می کشد به شیدایی،
شگفت نیست که فریادِ یار، یار کنم!

گرانبهاتر، از لحظه های هستی خویش،
بگو چه دارم تا در رهت نثار کنم؟

هزار کار در اندیشه پیش رو دارم،
تو می رباییم از خود، بگو چه کار کنم؟!

شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
که خواب را مگر از مهر غمگسار کنم

تو باز بر سر بالین من گشایی بال
که با تو باشم و با خواب، کارزار کنم!

خیال پشت خیال آید از کرانه دور،
از این تلاطمِ رنگین، چرا کنار کنم؟

تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم!

چه تیغ ها که فرو بارد از هوا به سرم
ز خون خویش همه راه را نگار کنم!

تو را که دارم‌، از دشمنان نیندیشم
تو را که دارم، یک دست را هزار کنم!

تو را که دارم، نیروی صد جوان یابم
تو را که دارم، پاییز را بهار کنم!

به هر طرف گذرم از نسیم چهره تو
همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم

تو را به سینه فشارم، که اوج پیروزی ست
چه نازها که به گردون، به کردگار کنم !...

سحر، دوباره در افتم به چاه حسرتِ خویش
نظر به بام تو از ژرفِ این حصار کنم

من آفتاب پرستم، ولی نمی دانم
چگونه باید خورشید را شکار کنم!

به صبح خنده ات آویزم، ای امید محال
مگر تلافی شب های انتظار کنم!

فریدون مشیری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۴
هم قافیه با باران

دریا ، - صبور و سنگین –
می خواند و می نوشت:

« ....  من خواب نیستم!
خاموش اگر نشستم،
مرداب نیستم!
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم!»


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

اگر درخت به سر تاج شهریاری زد
وگر شکوفه سراپرده ی بهاری زد

مرا نه شوق بهار و نه شور و حال و نشاط
که زندگی به دلم زخم های کاری زد

ز پا فکند مرا آن که دست یاری داد
به قهر سوخت مرا آن که لاف یاری زد

نوای شعر مرا در گلوی خسته ببست
چه دشنه ها که به آواز این قناری زد

غزال روح مرا در کویر حیرت کشت
چه تیرها که به این آهوی فراری زد

ستم نگر که زتیر خلاص هم نگذشت
ستمگری که دم از مهر و دوستداری زد

چو من ز درّه ی اندوه جان به در نَبَرد
کسی که گام به صحرای بردباری زد

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!

عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست

تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست

تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
هم قافیه با باران

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟

فریدون مشیری 

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران
حریق خزان بود...
همه برگ ها آتش سرخ، همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان به تاراج باد
و برگی که می سوخت، میریخت، می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار نفرین که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت...
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد،
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت...
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد...
حریق خزان بود،
من از جنگل شعله ها می گذشتم،
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت،
می کوفت، می زد، به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت، می ریخت، می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد...
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ


فریدون مشیری
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

چو از بنفشه شب، بوی صبح برخیزد

هزار وسوسه در جانِ من برانگیزد

کبوتر دلم از شوق می‏‏گشاید بال

که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

دلی که غنچه‌ی نشکفته‌ی ندامت‌هاست

بگو به دامن باد سحر نیاویزد...!

فدای دست نوازشگر نسیم شوم

که خوش به جامِ شرابم شکوفه می‌ریزد

تو هم مرا به نگاهی شکوفه‌باران کن

در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد

لبی بزن به شرابِ من ای شکوفه‌ی بخت

که می ‏‏خوش است که با بوی گُل درآمیزد!


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

در پشت چارچرخه فرسوده ای

کسی خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"...

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
"نگرد! نیست"
سزاوار مرد نیست...

 فریدون مشیری

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

اگر احساس میگنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمیماند
و اگر الهام میجوشید با حرف،
زبان با ناتوانی در نمیماند!

شبی همراه این اندوه جانکاه،
مرا با شوخ چشمی گفت و گو بود...
نه چون من های و هوی شاعری داشت!
ولی شعر مجسم چشم او بود!...

به هر لبخند یک "حافظ" غزل داشت
به هر گفتار یک "سعدی" سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم،
که شعر او خدای شعر من بود!...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۸
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ، ﺩﻟﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ .
ﺭﺍﻩ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ، ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﻧﭙﻮﻳﻢ
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻡ ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻳﻢ !
ﺍﻭ ، ﺭﻭﺷﻨﻲ ﻭ ﮔﺮﻣﻲ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ، ﺩﻟﻲ ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ .
ﺍﻭ ﻳﻚ ﺳﺮﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻧﻨﻬﺎﺩﺳﺖ
ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺩﻭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ .
ﻣﺎ ﻫﺮﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﺒﺢ ﻃﺮﺑﻨﺎﻙ ﺑﻬﺎﺭﻱ
ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﺷﺐ ، ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭﻳﻢ
ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻃﺒﻴﻌﺖ
ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺟﺎﻥ ، ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ ﺑﻬﺎﺭﻳﻢ .
ﻣﺎ ، ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻧﻴﺰﺍﺭ ﻣﻼﻟﻴﻢ ،
ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﺳﺮﻭﺭﻳﻢ ﻭ ﺻﻔﺎﻳﻴﻢ ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻛﻪ 
ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻭ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻥ 
ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ :
ﺑﺎﻟﻲ ﺑﮕﺸﺎﻳﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ ﺑﻴﺎﻳﻴﻢ 

 فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۷
هم قافیه با باران

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد !
در زمینی که ضمیر من و توست ،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است
گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت .
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد .
دوست می باید داشت !
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد.

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویزبنشینم

و از عشق سرودی بسرایم


آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم


خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق

آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز


سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز


پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست


آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است


آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،


آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !


من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را ، نتوانم که نپویم


هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !


او ، روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست


او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست


ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم


ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان ، محو تماشای بهاریم


ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،


بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

 

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۶
هم قافیه با باران

به کسی کینه نگیرید

دل بی کینه قشنگ است

به همه مهر بورزید

به خدا مهر قشنگ است

دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی

بوسه هم حس قشنگی است

بوسه بر دست پدر

بوسه بر گونه مادر

لحظه حادثه بوسه قشنگ است

بفشارید به آغوش عزیزان

پدر و مادر و فرزند

به خدا گرمی آغوش قشنگ است

نزنید سنگ به گنجشک

پر گنجشک قشنگ است

پر پروانه ببوسید

پر پروانه قشنگ است

نسترن را بشناسید

یاس را لمس کنید

به خدا لاله قشنگ است

همه جا مست بخندید

همه جا عشق بورزید

سینه با عشق قشنگ است

بشناسید خدا را

هر کجا یاد خدا هست

سقف آن خانه قشنگ است...



فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

مهرورزان زمان‌های کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" یی

بر نیاید دگر آواز از "من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد

هر چه میل دل دوست،

بپذیریم به جان،

هر چه جز میل دل او ،

 بسپاریم به باد!

آه !

 باز این دل سرگشته من

یاد آن قصه شیرین افتاد:

بیستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،

خنده می‌زد " شیرین" ،

تیشه می‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،

نه توان کرد ز بیدردی "شیرین" فریاد .

کار "شیرین" به جهان شور برانگیختن است!

عشق در جان کسی ریختن است!

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است .

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین ،

بی‌نهایت زیباست

آنکه آموخت به ما درس محبت می‌خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی یا نرسی!

سینه بی‌عشق مباد!!


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

بیا ز سنگ بپرسیم

 درون آینه ها درپی چه می گردی ؟

 بیا ز سنگ بپرسیم

 که از حکایت فرجام ما چه می داند

بیا ز سنگ بپرسیم

زانکه غیر از سنگ

کسی

حکایت فرجام را نمی داند

همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است

 نگاه کن

نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ

 چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر

کجا پناه بری ؟

خانه خدا سنگ است

به قصه های غریبانه ام ببخشایید

 که من که سنگ صبورم

 نه سنگم و نه صبور

دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد

چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد

در آن مقام که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد

 چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم

دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از

آن که عاقبت کار جام با سنگ است

بیا ز سنگ بپرسیم

 نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم

 و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟

درون آینه ها در پی چه می گردی ؟


فریدون مشیری

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران