هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فریدون مشیری» ثبت شده است

ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی میبینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬
ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬
ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬
آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت
ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا٬
آویخت مسیح وار بر دار مرا٬
چندان که دلت سوخت بیازار مرا!
مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا !
ای عشق در آتش تو فریاد خوش است
هر کس که در آتش تو افتاد خوش است
بیداد خوش است از تو٬ وز هستی ما
خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!
ای دل به کمال عشق اراستمت
وز هر چه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاشتمت
امروز چنان شدی که می خواستمت
فریدون مشیری

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم  را

مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریز یاد ها گم شد

مگر از جام میگیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد

به گوش سنگ میخواندم سرود آبشارم را

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد

که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد

نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت

که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم

به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است

که من در پای او میریزم اکنون برگ و بارم را


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۹
هم قافیه با باران
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهـان در نهاد هر بشر!...

هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفتـه رفته می شود انسان پاک

وآن که با گـرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گــرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب...؟

فریدون مشیری
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران