هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: فریدون مشیری» ثبت شده است

بوی باران بوی سبزه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

فریدون مشیری
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز!
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را
یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست.


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران
نرم نرمک میرسد اینک بهار...
ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﻮﯼ ﺳﺒﺰﻩ، ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ
ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ، ﭘﺎﮎ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺍﺑﺮ ﺳﭙﻴﺪ
ﺑﺮﮒﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﻴﺪ
ﻋﻄﺮ ﻧﺮﮔﺲ، ﺭﻗﺺ ﺑﺎﺩ
ﻧﻐﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩ
ﺧﻠﻮﺕ ﮔﺮﻡ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎﯼ ﻣﺴﺖ
ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣﮏ ﻣﻴﺮﺳﺪ ﺍﻳﻨﮏ ﺑﻬﺎﺭ
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ …
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﭼﺸﻤﻪﻫﺎ ﻭ ﺩﺷﺘﻬﺎ
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﻩﻫﺎ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎﯼ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻴﺨﮏ ﮐﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝِ ﺟﺎﻥِ ﻟﺒﺮﻳﺰ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝِ ﺁﻓﺘﺎﺏ …
ﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ، ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺟﺎﻣﻪ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﻧﻤﯽﭘﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ
ﺑﺎﺩﻩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﻧﻤﯽﻧﻮﺷﯽ ﺯ ﺟﺎﻡ
ﻧﻘﻞ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥِ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﺟﺎﻣﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﻛﻪ ﻣﯽﺑﺎﻳﺪ ﺗﻬﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﺗﻮ » ﺍﮔﺮ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﻧﺮﻗﺼﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﻴﻢ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﻣﻦ » ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﻢ ﻧﺴﺎﺯﺩ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﻣﺎ » ﺍﮔﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﻧﮕﻴﺮﻳﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ …
ﮔﺮ ﻧﮑﻮﺑﯽ ﺷﻴﺸﻪ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
ﻫﻔﺖ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺭﻧﮓ

ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

سر خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ 

 

منشین در پس این بهت گران 

مدران جامه جان را مدران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ

 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سیینه را ساختی از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین 

 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ 

 

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ


 فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

گاهی میان مردُم
در ازدحام شهر
غیر از ” تو ” هرچه هست فراموش می کُنم

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

آه ای دل غمگین که به این روز فکندت ؟

فریاد که از یاد برفت آن همه پندت

ای مرغک سرگشته کدامین هوس آموز

بی بال و پرت دید و چنین بست به بندت ؟

ای آهوی تنهای گریزان پریشان

خون می چکد از حلقه ی پیچان کمندت

ای جام به هم ریخته صد بار نگفتم

با سنگدلان یار مشو می شکنندت

آه ای دل آزرده در این هستی کوتاه

آتش به سرم می رود از آه بلندت

جان در صدف شعر گهر کردی و گفتی

صاحبنظرانند ، پشیزی بخرندت

ارزان ترت از هیچ گرفتند و گذشتند

امروز ندانم که فروشند به چندت ؟

جان دادی و درسی به جهان یاد گرفتی

ارزان تر از این درس محبت ندهندت .

مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

دل من دیر زمانی است که می پندارد:
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقه ترد و ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در ضمیری که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هائی است که می افشانیم
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهراست
گر بدانگونه که بایست به بار آید
زندگی را به قشنگترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسرائیم به آواز بلند
شادی روی تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است 
مگر مِی این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
مِی و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند 
اگر درمان اندوهند ،خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست 
گران خواب ابد ،
در بستر گلبوی مرگ مهربان ،
آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .
همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست 
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،زور در بازوست “

جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید 
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید 
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرینروی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران

"دوستت دارم" را من، دلاویزترین شعرِ جهان یافته ام

این گلِ سرخِ من است


دامنی پر کن از این گل که دَهی هدیه به خلق


که بری خانه ی دشمن، که فشانی بر دوست


رازِ خوشبختیِ هر کس به پراکندنِ اوست...



فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

خارخندید و به گل گفت: 

"سلام"

و جوابی نشنید...

خار رنجید، ولی هیچ نگفت!

ساعتی چند گذشت...

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی نزدیک آمد،

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست، خلید 

و گل از مرگ رهید...

صبح فردا که رسید،

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت: 

"سلام"

گل اگر خار نداشت،

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی،

عشق ،

اسارت،

قهر و آشتی

همه بی معنا بود...


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب


فریدون مشیری
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم.


وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.


تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی،

تو شیرینی که شور هستی از توست.


شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.


بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است، اما … نوشداروست!


چه غم دارم که این زهر تب‌آلود،

تنم را در جدایی می‌گدازد


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۰۵
هم قافیه با باران

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است


چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است


چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است!


کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است


روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است


چه غم دارم از تلخی روزگار،

شکر خنده آن دهان با من است


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

 

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

 

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور

دریایی و من، تشنه مهر تو ،چو ماهی

 

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

 

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

 

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم 

همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی

 

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست

نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست

بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه

جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم


روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم

بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای دردامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۵
هم قافیه با باران

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !



در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !



با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !



اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب.

تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب.

 

از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور.

در افق، بر لالة سرخ شفق.

می‌چکد از ابرها باران نور.

 

می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در.

 

شهر می‌خوابد به لالای سکوت.

اختران نجواکنان بر بام شب

نرم‌نرمک بادة مهتاب را،

ماه می‌ریزد دورن جام شب.

 

نیمه شب ابری به پنهای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه.

 

در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من.


فریدون مشیری

۱ نظر ۱۲ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران