هم‌قافیه با باران

۱۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی رحیمی ـ حمید مصدق» ثبت شده است

تا خیمه رفت و برگشت از پا نشست و برخاست
تا خیمه چند دفعه بابا نشست و برخاست

ای حرمله بمیری چون باعث جدایی ست
تیر سه شعبه ی تو هرجا نشست و برخاست

با تیغ و نیزه ها بود هرجا که رفت اما
با این گلوی کوچک تنها نشست و برخاست

وقتی رأیت والا.....فرمود عمه یعنی
تیر سه شعبه اینجا زیبا نشست و برخاست

آمال گاهواره در شام شد محقق
با گوشواره دارد حالا نشست و برخاست

آن مردمی که امروز گشتند اشک ریزت
دارند با ائمه فردا نشست و برخاست

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

قد تو چون الف شد و با مد کشیده شد
اما دریغ بیشتر از حد کشیده شد

نجمه، اگر به گوش تو آمد یقین بدان
روی لبان قاسم ات اشهد،کشیده شد

دستش مناره پیکر پاکش ضریح شد
وقتی که تیغ بر سر گنبد کشیده شد

قاسم به قول نیزه ز هم ریخت عاقبت
قاسم به قول تیغ دو دم بد کشیده شد

دریا ز ماه علقمه شد دور بی گمان
در رفت جزر داشت در آمد کشیده شد

تشدید تیر و نیزه به حرف بدن رسید
ناچار پیکر تو مشدد کشیده شد

هر وقت خواست پا بشود زیر پای اسب
انگار پیکرش دو سه درصد کشیده شد

یک نکته مانده است که در سینه ی حسین
اعضای پیکر تو مجدّد کشیده شد

شش گوشه شد برای علی اکبرت حرم
چون قد قاسم این سوی مرقد کشیده شد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۳
هم قافیه با باران

گرفت مادر از این سو تو را چه زود از شیر
پدر گرفت از آن سو تو را چه دیر از تیر

سه شعبه چون که درآمد از آن سوی حنجر
به خاک ریخت به سرعت دو قطره شیر از تیر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۶
هم قافیه با باران

تیر آه از نهاد پدر در بیاورد
وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد

بی شک برای بردن زیر گلوی تو
حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد

از تیر گفته اند به کرات شاعران
آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد

اما نگفته اند که ارباب از گلوت
باید که تیر را به هنر در بیاورد

ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش
این تیر را به تیر دگر در بیاورد

هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است
یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۳
هم قافیه با باران

بعید نیست پدر با پسر یکی شده باشد
عجیب نیست پسر با پدر یکی شده باشد

که تیر نیز نفهمیده بر گلوی که خورده
حسین با علی اش آن قَدَر یکی شده باشد

سه شعبه چیست؟ سه تا تیر ناگزیر و مجزاست
که در گلوی علی از سه سر یکی شده باشد

اصول سوخت و سوز و اصول دوخت و دوز است
که با ملاحظه در این هنر یکی شده باشد

گلوی کوچک تو مانع شهادت آقاست
اگرچه تیر سپر با سپر یکی شده باشد

چگونه زیر گلو را جدا کنند ز لب هات
درون کاسه چو شیر و شکر یکی شده باشد

علی اصغر و محسن به قلب حضرت زهرا
سه تیر حرمله با میخ در یکی شده باشد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۲
هم قافیه با باران

برای اولین دفعه میان خیمه عاقد گفت: خانم جان وکیلم؟
فضای خیمه ساکت بود بر عکسِ تمام دشت
برای دفعه ی دوم سر ارباب سویِ دخترش برگشت

برای دفعه دوم.......وکیلم؟....بار سوم شد
لب قاسم لبالب از تبسم شد

برای بار سوم من وکیلم؟

پدر جان با اجازه از عمو عباس و مشک پاره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اصغر و گهواره اش آری

پدر جان با اجازه از علیِ اکبری که اربأ اربا شد
به تدبیر جوانان بنی هاشم به زحمت در عبا جا شد

پدر جان با اجازه از سکینه از رقیه
از دوتا دریای جان بر لب
پدر جان با اجازه از رباب و عمه جان زینب

...بله...

بدین ترتیب قاسم گشت داماد و
دل نجمه شده شاد و

به شادی تیرها و نیزه ها گشتند آماده
برای پای کوبی نیز نوشیدند از ظرف عسل باده

زمان می ایستد این جا و درس خانواده یاد می گیرد،
اگر برده است ابراهیم در مسلخ،فقط فرزند را یک بار
حسین بن علی در کربلا آورده
فرزند و برادر زاده و داماد و خواهر زاده و شش ماهه و یک کاروان مثل رباب و زینب و عباس و مانند سکینه یا رقیه بازهم بسیار تا بسیار

نشسته در میان خیمه داماد و عروسش در کنار و بی خبر،
ناگاه می آید صدا از دور
صدا از دور می آید که من مأمورم و معذور

قاسم جان عمو تنهاست
ببین تنهایی اش از دور هم پیداست
بدین ترتیب قاسم تازه داماد عمو
از جای خود برخاست

که ای تازه عروس من خداحافظ
شده طبق قرار قبل،دیگر موقع رفتن خداحافظ

نمی فهمم ز کُلِّ داستان تنها همینش را
عروس از او نشانی خواست و
جای نشانی داد قاسم تکّه ای از آستینش را

گمانم معنی اش این است
مثل آستین و دست؛

از سوی حسن،قاسم شده در آستین،پنهان
که در کرب و بلا بهر حسین امروز عیان گردد
که حتی سنگ در مرثیه اش آب روان گردد

زره.... نه..... بر تنش جوشن کفن باشد

اگر عباس شد ذُخرٌ الحسین
این نوجوان ذُخرٌ الحسن باشد

در این شادی
کفن پوشیده این داماد جای رخت دامادی

صدای یا حسین و یاحسن بانگ خروشش شد
در این سو نیزه و... شمشیر، آن سو، ساق دوشش شد

زمان برجا زمین برپا
شده جشنش چنین برپا

که نُقل سنگ می ریزند و
می ریزند بر سر تیر چون شاباش
تنش مانند بوم و نیزه چون نقاش
نمی دید از حرم این صحنه ها را نو عروسش کاش

میان دشت،دامادیت را ضرب المثل کردی
نشستی نیزه را با نیت زهرا، تو از پهلو بغل کردی
فقط ماه محرم را تو با دامادی ات، ماه عسل کردی

عمو بادا مبارک باد
و یک دفعه عمو شد چون حسن گفتا به تو:
بابا مبارک باد
عجب قدّی کشیدی توی این صحرا،مبارک باد
شدی مثل علیِ اکبر لیلا،مبارک باد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

خوب است روضه روضه ی ارباب بهتر است
از این جهت که گریه کُنِ روضه مادر است

باید که طفل اشک بیاید به گونه ام
وقتی که پلک ، دست به سینه دم در است

سر روی شانه چونکه به ذکرت بلند شد
سر نیست، واعظی ست که بر روی منبر است

ای سر بریده بعد تو سر در مرام ما
از نوکران خاصِّ درگاه حیدر است

حق می دهم اگر ببرد ارث از پدر
گریه کن حسین برایم برادر است

بالا ترین سِمَتِ درِ این خانه نوکری ست
این اعتبار حسرت سلمان و قنبر است

《نوکر بهشت هم برود...》نه بدون شک
نوکر بهشت هم نرود باز نوکر است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران

خوب می دانند اینجا از کسی سر نیستند
چشم در راه محبت های مادر نیستند

سخت شرمنده ست زینب از حسین خویش که
با علی ها هدیه های او برابر نیستند

وقت تزیین کردنِ عون و محمد با زره
از صمیم قلب خوشحال است دختر نیستند

مادری در خیمه اش می داد دلداری به خویش
بچه های من که رعناتر از اکبر نیستند

بچه های من اگر لب تشنه هم جان می دهند
هر دوتا هم تشنه تر از حلق اصغر نیستند

چون رباب و نجمه نه خاموش ماند و گفت که
با حسین بن علی آن ها که خواهر نیستند

تا که آرامش بگیرد بارها با خویش گفت
پیش عباس و حسین این ها برادر نیستند

تا فقط خواهر شود در کربلا این بار گفت
بچه های من خدا را شکر دیگر نیستند

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۱
هم قافیه با باران

خودش به دست خودش کودک،انتخاب شده
ستاره ای ست که هم سطح آفتاب شده

 علی اصغرِ شش ماهه رفت و او مانده
هزار مرتبه از این قضیه آب شده

هزار بار دم رفتنش به سمت جلو
یکی رسیده و او نقشه اش خراب شده

عذاب می کشد از اینکه راه می رود و
تمام دلخوشی عمه و رباب شده

سپاه عمه اسیرند و مرد خوشحال است
که جزء لشکر عباس احتساب شده

مگر که کودک بی ادعا گناهش چیست
که بین لشکریان کشتنش ثواب شده

کجای دشت نشستی بلند شو عباس
که بی تو کشتن اطفال، نیز باب شده

همین که تیر به سمتش روانه شد خندید
که با رقیه سر جنگ بی حساب شده

حسین مثل کتاب غم است و عبداله
به تیر حرمله ای جِلد این کتاب شده

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۷
هم قافیه با باران

پیچیده در حرم خبر گوشواره ات
دستی شده ست در به در گوشواره ات

می کاشت با ملاحظه دیروزها پدر
گل های بوسه دور و بر گوشواره ات

گوشت کبود گشت اگر که نسیم صبح
گاهی گذاشت سر به سر گوشواره ات

از داع گوش های تو در آن غروب سرخ
دیدم که خم شده کمر گوشواره ات

دنبال گوش، زیور و خلخال هم پرید
خیلی زیاد شد ضرر گوشواره ات

گوشی کشید تیر و رخی هم کبود شد
افتاد هر کجا گذر گوشواره ات

از بس رباب خورده غم اصغر و تو را
گهواره گشته همسفر گوشواره ات

از بس به سرعت آمد و از بس شدید بود
در گوش رفته بیشتر گوشواره ات

یک دست بر دهان تو یک دست روی گوش
دعوا شده ست باز سر گوشواره ات

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۷
هم قافیه با باران

سخن آغاز کنم از دهنم یا گوشم
که در اینجا دهنم زخم شد آنجا گوشم

چار انگشت که مردانه و نامحرم بود
پلی از درد زده چشم مرا تا گوشم

نبض دارد همه صورتم از کثرت درد
شده از شدت خون قلب من اما گوشم

می پرم یک سره از خواب نگو مثل رباب
بعد اصغر شده حساس به لالا گوشم

پای تا سر همه از شوق تو چشمم اما
به نسیم سر زلف تو سراپا گوشم

پس به دنبال تو از شانه به پایین پایم
بعد از آن ضربه هم از چانه به بالا گوشم

شده حساس تر از پیش به گرما چشمم
شده حساس تر از قبل به سرما گوشم

وای بابا دهنم دستم چشمم مویم
وای بابا بابا بابا بابا گوشم

ارث پهلوی شکسته که رسیده ست به تو
من هم انگار که رفته است به زهرا گوشم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران

تا نفهمد هیچکس ناچار بازی می کنم
بین سرها بین این نیزار بازی می کنم

تا نبینم بیشتر شرمندگی عمه را
روزها با بچه ها بسیار بازی می کنم

بیشتر شرمنده چشم ربابم ای پدر
به خدا با بچه ها هر بار بازی می کنم

خواب را تا پر دهم از چشم هایم با خودم
تا سحر تا موقع دیدار بازی می کنم

درد دارم مثل زهرا مادرت اما همه
معتقد هستند با دیوار بازی می کنم

هی لگد خوردم در یک خانه از مردی بزرگ
تا به او گفتم که با مسمار بازی می کنم

زخم گوشم را همه فهمیده اند اما کسی
شک نکرده که چرا با خار بازی می کنم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

وقتی که فراتر ز زمان است رقیه
از منظر من جان جهان است رقیه

مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت
در جزء نه در سطح کلان است رقیه

مانند علی اکبر و مانند اباالفضل
در کرببلا یک جریان است رقیه

زینب به حسینش همه ی عمر چگونه ست
نسبت به اباالفضل همان است رقیه

وقتی شده مهمان خرابه به قدم هاش
من معتقدم گنج نهان است رقیه

مانند حسین بن علی بر تن آدم
جسم است اگر سوریه جان است رقیه

آنجا که عمو آمده با مشک لب رود
عکس وسط آب روان است رقیه

من باورم این است که از خلقت عالم
مقصود حسین است و بهانه ست رقیه

رفته ست علی اکبر و تا لحظه ی آخر
ای وای که گوشش به اذان است رقیه

در مجلس تنهایی جسم علی اکبر
با روضه ی سر مرثیه خوان است رقیه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

لبریز از اشک و آهیم
چون کوله بار گناهیم

با پا و دست و سر و چشم
هر یک نفر یک سپاهیم

درزندگی مثل کوهیم
در روضه مانند کاهیم

تا اشک و روضه ست در کار
خوبیم ما رو به راهیم

هیئت اگر که نباشد
در شهر بی سر پناهیم

ما شاکیان هرچه  باشیم
محکوم این دادگاهیم

ای اشک ها خوش رسیدید
ما آخرین ایستگاهیم

در تکیه های تو عمری ست
دنبال یک تکیه گاهیم

حاشا که روزی بگویند
ما نوکر نیمه راهیم

تا که غلام تو هستیم
الحق که مانند شاهیم

از بس که دور حسینیم
چون گنبد و بارگاهیم

ده ماه را لحظه لحظه
در حسرت این دوماهیم

قبل از پدر، قبل مادر
مدیون شال سیاهیم

غیر از غمت از دو دنیا
حاشا که چیزی بخواهیم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران
رنگ عالم شد سیاه
درجهان عاطفه پیراهن غم شد سیاه

تکیه تکیه یاحسین
درغمت پیراهن این شهر کم کم شد سیاه

چونکه بالاتر نداشت
درمیان ماه ها ماه محرم شد سیاه

در مِنا امسال آه
علقمه شد روسپید و روی زمزم شد سیاه

جلد مانند لباس
بر اَمالی و لهوف و بر مُقرّم شد سیاه

پوست درسینه زنی
سرخ شد، شد نیلگون و آخرش هم شد سیاه

بین این رنگین کمان
دل سپید و چشم سرخ و رنگ پرچم شد سیاه

برتن مسلم هم آه
رد تیر و تیغ ها قدر مُسلّم شد سیاه

مهدی رحیمی
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

فغان می زد که یارب، خاک این صحرا نبود ای کاش
و آغوشش به روی کاروان ها وا نبود ای کاش

زمین کربلا برخواست برپا، نیزه ها را دید
و باخود گفت امروز مرا فردا نبود ای کاش

یقین تکلیف طفلان با عطش اینگونه روشن بود
فراتی هست این جا،پیش رو اما نبود ای کاش

فرات مست را می دید و خاک کربلا می گفت
رقیه انتظارش از عمو بالا نبود ای کاش

دو جفت گوشواره لااقل از آن سوی معجر
به لاله های گوش دختری پیدا نبود ای کاش

سه شعبه تیر را می دید و باخود زیر لب می خواند
ربابی هست این جا که، چنان لیلا نبود ای کاش

چه می شد که نبود اصغر در این لشگر اگر هم بود
سفیدی گلویش این قدر زیبا نبود ای کاش

هزاران مرد تیر انداز را می دید و هی می گفت
علمدار حسین این قدر بی پروا نبود ای کاش

نقاب و معجر و خلخال،با خود آرزو می کرد
اگر هم بود،بعد از ظهر عاشورا نبود ای کاش

مهدی رحیمی

۱ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

مانده ست جبرائیل ابوذر را نگه دارد
یا مالک و سلمان و قنبر را نگه دارد

وقتی پیمبر با ولیِّ خود به بالا رفت
باید دو دستی باد، منبر را نگه دارد

باید کسی مثل پیمبر در زمین هم نه
در آسمان دستان حیدر را نگه دارد

دست نبی دست ولی را می برد یعنی
نام علی نام پیمبر را نگه دارد

عید غدیر خم پس از حج معنی اش این است
باید که حاجی دور آخر را نگه دارد

یعنی بگردد دور تو حاجی پس از حجش
تا حد عیدُاللهِ اکبر را نگه دارد

نامت جنون خیز است حق دارد مؤذن هم
وقت اذان با دست خود سر را نگه دارد

خوشبخت هرکس داشت بیعت باعلی اما
خوشبخت تر آن کس که حیدر را نگه دارد

مثل همیشه در نبود حضرت زهرا
باید که مولا سهم کوثر را نگه دارد

ای کاش آن بادی که بالا داشت منبر را
لطفی کند این مرتبه در را نگه دارد

این شعر دارد می رود درمقتل آن جا که
مانده چگونه شمر خنجر را نگه دارد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
هم قافیه با باران

دست در دست تو دادیم و جهان شکل گرفت
حرکت کرد زمین بعد زمان شکل گرفت

مژه ات تیر کجی بود و برای پرتاب
چونکه ابروی تو خم گشت کمان شکل گرفت

همه انگار که ناخواسته لبخند زدند
نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت

حفره ای بود پر از خون وسط سینه ی من
مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت

تا که سلمان وسط ظهر پس از نام علی
أَشْهَدُ أَنَّ علی گفت اذان شکل گرفت

مثل خونی که به رگ های بدن جریان داشت
شیعه گی نیز پس از این جریان شکل گرفت

با تو هرجای خرابی شده آباد ترین
بی تو در شهر،خرابات مُغان شکل گرفت

با علی اصغر تو روز جهانی عطش
با علی اکبر تو روز جوان شکل گرفت

سر مولا که سری گشت میان سرها
نقشه ی قتل علی در رمضان شکل گرفت

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

اتّفاقی نبود می دانم،اتّفاقی که در غدیر افتاد
دست مولا به سمت بالا رفت،سرِ نامردها به زیر افتاد

همه دیدند عشق در کار است،دست بالای دست بسیار است
همه دیدند اشک را وقتی سر زد از گونه امیر افتاد

چه قدر ردّ پا که رفتند و باز از نیمه راه برگشتند
بس که رفتند و بس که برگشتند چین به پیشانی کویر افتاد

از بیابان گذشت لبّیکی که به طرزی عجیب کوفی بود
آن قدر آشنا که در کوفه،لرزه بر کاسه های شیر افتاد

دست خود را گذاشت بر زانو روی پایش بلند شد برکه
عاقبت دستِ دست گیر علی توی دست غدیر گیر افتاد

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

خدا برای نبی ریخت در علی مِی را
علی پیاله ی حق گشت و شد خُمار نجف

نبی و جلَ جَلاله خدا و فاطمه را
نوشته اند ملائک به اختصار نجف

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران