هم‌قافیه با باران

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعرا» ثبت شده است

ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺩﻟﭽﺮﮐﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ﺍﯼ ﻣﺮﺩ!

ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻟﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻟﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻟﺰﻭﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﻨﺞ ﭘﻨﻬﺎﻧﻢ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺩﺍﺭﻡ

ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺗﻮ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﻇﺎﻫﺮﺑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﺧﺎﺭ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﯼ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﻟﺒﺖ ﮔﻠﭽﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮔﺮﭼﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﺧﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﮐﻨﺪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻮﺭﻡ ﺭﺍ

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﺟﻤﻊ! ﺳﺮﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ " ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ " ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ!

 

ﻣﻬﺪﯼ ﻋﺎﺑﺪﯼ

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۶
هم قافیه با باران
همه به خاک سیه نشستیم، برای‌مان سرزمین نمانده است
نمادها را نشان گرفتند؛ نشانه‌ای در زمین نمانده است

نشسته در خون غمین و محزون، دو چشم زیبا به رنگ هامون
ز باغ انجیر و سیب و زیتون، دگر اثر در جِنین نمانده است

تمام چشمان، تمام دستان به‌سوی درهای آسمان است
دگر در از آسمان نمانده، دگر کسی بر زمین نمانده است

محمد الدره های کوچک، پناه امنی دگر ندارند
به دست کودک کمان نمانده، برای بابا کمین نمانده است

رهایی سنگی از فلاخن به‌سوی ارابه‌های دشمن
برای حمله به قلب آهن دگر سلاحی جز این نمانده است

خروش و خشم از دو دست و بازو، امید و خوف از دو چشم و ابرو
برای توصیف نور و نیرو، دگر کلامی چنین نمانده است

حامد شیخ پور
۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

حـــرفی بزن سکوت دلــــــم را تکان بده

فرصت به عشق در دل بی‌همزبان بده

 

پر می‌کشم به وسعتی از بیکــــرانه‌ها

از این قفس به بـــــــال و پرم آسمان بده

 

از گوشه‌هـای شرقی چشمـان روشنت

اشراقـــم از نهـــــایت یـک کهـــکشان بده

 

گل می‌دهـم به بوی بهـاری که می‌رسد

بغــض مــــرا به زخــــم شکفتن امــان بده

 

گفتی شبی شکســـته بیـــایـم بـه دیدنت

یک شب مــرا بـه خـلوت خـود آشیــان بده

 

اوج بـــلــوغ بــــاور بـغــض شـکســـتـه را

بــر قــــله‌هــای زخمـــی آتشفــشان بده

 

تا بشکــــفد شکـــــوه شکفتــن بـه بــاورم

یک پنــجره به سمت نگاهـــت زمــان بده

 

از این هـوای خســـته‌ی ابـری دلم گـرفت

خـورشـــید من بیــا و خــودت را نشان بده

 

سید محمدرضا هاشمی‌زاده

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

گیسوپریشان چشمهای دلبری دارد

اما برای توست هر افسونگری دارد

وقتی تو می خواهی که او پوشیده تر باشد

گیسوپریشان نیست دیگر ...روسری دارد

گیسوپریشان نیست...رخت و ظرف می شوید

با لطف تو انگیزه های مادری دارد

آرام می گیرد کنار بچه ها هر شب

هر شب هزاران قصه دیو و پری دارد

دیگر نمی خندد...نمی رقصد...نمی خواند

بر شانه موی بسته خاکستری دارد

#

وقتی زنت زیباست با او مهربانتر باش

چون یک زن زیبا دل نازک تری دارد

 

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر

 

درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر

 

بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر

 

هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر

 

رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر

 

زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر

 

هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر

 

بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"

خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...

 

حامد عسکری

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ

ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ

ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ

ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ


ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ 

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران

« ﺍﻧﮑﺤﺖُ »… ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ !

‏« ﺯﻭﺟﺖُ »… ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻣﺘﻌﺖُ »… ﺧﻮﺷﻪ ﺧﻮﺷﻪ ﺭﻃﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ

ﮔﯿﻼﺳﻬﺎﯼ ﺁﺗﺸﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ !


‏« ﻫﺬﺍ ﻣﻮﮐﻠﯽ »… : ﻏﺰﻟﻢ ﺩﻑ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮔﻔﺖ .

ﺗﻮ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﮐﺎﻟﺖ ﺳﻪ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺟﻠﺪ »… ﺁﯾﻪ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻥ ! ﺗﻮ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﯼ !

ﭼﺸﻤﺖ ‏« ﻗﯿﺎﻣﺖ‏» ﺍﺳﺖ ! ﺑﺨﻮﺍﻥ ‏«ﺍﻧﻔﻄﺎﺭ ‏» ﺭﺍ !


‏« ﯾﮏ ﺁﯾﻨﻪ «… ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ … ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ،

ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺒﺎﺭ ﺭﺍ


‏« ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﺷﻤﻌﺪﺍﻥ «…؟! ﻧﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ! ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ

ﮐﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﯾﺪﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﺭﺍ !


ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺭﻭﺩﺳﺎﺭ

ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺭﺍ !


‏« ﺩﻩ ﺷﺮﻁِ ﺿﻤﻦِ ‌ … ‏» ﺩﻩ ؟! … ﻧﻪ ! ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺻﺪ ! … ﻫﺰﺍﺭ !

ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻣُﻬﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺁﻥ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍ !


ﻟﯿﻠﯽ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪﻩ

ﭘﺲ ﺧﻂ ﺑﺰﻥ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﺍ 


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد


همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد


غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد


او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد


دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد


زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

تو را بخاطر زیبایی ات نمی بخشم

به قد و قامت رعنایی ات نمی بخشم


تو را که شرشر جام شراب در چشمی

برای اینهمه گیرایی ات نمی بخشم


بهار غرق شکوفه! چه کرده ای با من؟

تو را به رسم شکوفایی ات نمی بخشم


هزار سال جنون گریه های صحرا را

قسم به حضرت لیلایی ات نمی بخشم


شبی که ماه شدی تا دل مرا ببری

به موج مخمل دریایی ات نمی بخشم


تبر تبر مژه برهم نکوب چون جان را

به ضربه های تماشایی ات نمی بخشم


نیامدی که بدانی چقدر دلتنگم

تو را به جرم شکیبایی ات نمی بخشم


شهراد میدری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
هم قافیه با باران

با خنده هایت کم کن از این حال طوفانی

با دیدن دردت هوایم گشته بارانی


برخیز از جای خودت ای یوسف دوران

رونق ندارد بی تو و عشق تو مهمانی


یک گوشه ی چشمت کلید حل مشکل هاست

لبخند بر لب می زنم با تو به آسانی


میدانم آخر با تو سهم ما گلستان است

ای کاش در آغوش خود ما را بسوزانی


این تخت بیماری به تو هرگز نمی آید

برخیز از جای خودت یار خراسانی


محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام


بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام . . .


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !


حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل

بازیچه دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دیگری داشته باشد !


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
هم قافیه با باران

نمی داند ، دل تنها میان جمع هم تنهاست ...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست 

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود ، خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست ، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد ، "اینجاست"

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی

تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

 

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید

تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم

 

کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی

پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم

 

تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم

تو را در بارش آرامش باران صدا کردم

 

صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند

تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم

 

تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی

تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم

 

سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل

سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل

 

سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت

دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن!

پنهان ملول بودن وتنها گریستن!

بیدرد را به صحبت ارباب دل چکار ؟

خندیدن آشنا نبود با گریستن!

گر کام دل بگریه میسر شود ز دوست

صد سال میتوان به تمنا گریستن


عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران