هم‌قافیه با باران

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ روزی می‌رسد
قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

چشم‌ها پرسشِ بی‌پاسخِ حیرانی‌ها

دست‌ها تشنه‌ی تقسیمِ فراوانی‌ها

 

با گُلِ زخم، سر راهِ تو آذین بستیم

داغ‌های دلِ ما، جای چراغانی ها

 

حالیا دستِ کریمِ تو برای دلِ ما

سرپناهی‌ست در این بی‌سروسامانی‌ها

 

وقت آن شد که به گل حکمِ شکفتن بدهی

ای سرانگشتِ تو آغازِ گل‌افشانی‌ها

 

وقتِ تقسیمِ گل و گندم و لبخند رسید

فصلِ تقسیمِ غزل‌ها و غزل‌خوانی‌ها

 

سایه‌ی امنِ کسای تو مرا بر سر، بس

تا پناهی شود از وحشتِ عریانی‌ها

 

چشمِ تو لایحه‌ی روشنِ آغازِ بهار

طرحِ لبخندِ تو پایانِ پریشانی‌ها...


قیصر امین‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

داد می زد : کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت :اقا سفره خالی می خرید !


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

همیشه بُردْخواهْ تو، همیشه ماتْ‌خواهْ من!

بچین! دوباره می‌زنیم؛ سفید تو، سیاه من!

 

ستاره های مهره و مربعات روز و شب

نشسته‌ام دوباره روبه روی قرص ماه، من!

 

 پیاده را دو خانه تو و من یکی، نه بیشتر

همیشه کل راه تو، همیشه نصف راه، من!

 

تمسخر و تکان اسب و اندکی درنگ، تو

نگاه و دست بر پیاده،  باز هم نگاهْ  من!

 

یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من!

دوباره روسفید تو، دوباره روسیاه من!

 

دوباره شاد ِ لذت ِ، نبرد تن به تن تو و

دوباره شرمسار ارتکاب این گناه من!

 

تو بُرده‌ای و من خوشم که در نبرد زندگی

تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه، من!


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

 نهاده است به غبغب ترنج قالی کرمان

نشانده بر عسل لب انارهای بدخشان

نشسته است به تختی به تختی از گل و کاشی

سی و سه بافه رها کرده در شکوه سپاهان

سپرده روسری اش را به بادهای مخالف

به بادهای رها در شب کویر خراسان

دو دست داغ و نحیفم میان زلف پریشش

لوار شرجی قشم است در شمال شمیران

برآن شدم که ببوسم عروس شعر خودم را

ببوسمش به خیال گلابگیری کاشان

غزل رسید به آخر هنوز اول وصفم

همینقدر بنویسم فرشته ایست به قرآن


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

خدا کندکه کسی حالتش چو ما نشود

زدام خال سیاهش کسی رها نشود

 

خداکندکه نیفتدکسی زچشم نگار

به نزدیارچوماپست وبی بها نشود

 

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر

خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

 

شنیده ام کزاین حرف یار خسته شده

خدا کند که به اخراج مارضا نشود

 

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

خدا کند که مریضی من دوا نشود.

 

امام خامنه ای

۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران

خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام

اعتراف این که: در این شیوه سرآمد شده ام

 

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

 

عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند

که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام

 

شعر و عشق، این سو و آن سوی صراط اند- که من

چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام

 

مدعی، نیستم-اما-هنری بهتر از این؟

که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

 

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

 

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

 

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

 

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

چقدر بغض بخوانم سکوت بنویسم؟

 چقدر حرف دلم را منوط بنویسم؟


... چقدر درّه بمانم به قلّه خوش باشم؟

به پای دامنه‌ها از سقوط بنویسم؟


چقدر دست من از پا درازتر باشد؟

برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟


چه می‌شود که بیایی و شعرهایم را

به خط بوسه به زیر گلوت بنویسم؟


و یا به جوهری از رنگ سیب روی لبت

دو آیه از لب خود، از هبوط بنویسم


به جای بودن و ماندن، به جای آغوشت

نصیب من شده از جستجوت بنویسم


نیامدی و زمانش رسیده که بروم

قطار می‌رود و من به سوت بنویسم …


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

حیف است حیف دست تو و دست های من

باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من


رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم

تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من


بعد از تو آه حال غزل هیچ خوب نیست

بعـــد از تـــو آه آه نمــانده بـــــرای من


یادش به خیر!پشت مرا ناگهان شکست

آن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من


حالا شب عروسیتان مست میکنم

تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من


آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!

خانم مبارک است به طعنه؟نه وای من ـ


این خانه از همیشه خراب است تا هنوز

این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟


سیگار را دوباره سروتــــه ،دوباره...اَه

تلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من


از کوچه های کاشان تا پشت باغ فین

یک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

نــم باران نشسته روی شعـــرم ، دفترم یعنی

نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی


سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم

فقط یک ریــز می گـــــردد جهــــان دور سرم یعنـــی


تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستیم نابـــود شد ، بال و پــــرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم ، کافرم یعنی؟؟؟


تن تـــو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم

اگـــر منظورت اینها بود ... خوبـــم ... بهتـــرم یعنی...


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

چه کرده عشق تو با من... فقط بیا و ببین!

بیا و گوشه‌ی تنهایی‌ام کمی بنشین

 

همیشه حرف فقط از شکست عاشق‌هاست

بیا شکستن معشوق را به چشم ببین

 

ببین که تیشه‌ی نامهربانی‌ات فرهاد!

چه کرده یک تنه با کوه هیبت شیرین

 

بیا نگاه کن و لحظه لحظه شاهد باش

که ذره ذره می‌افتد غرور من به زمین

 

نگاه کن چه به روز نمازم آوردی!

ببین که با تو شدم مبتلا به "مهر امین"

 

چنان بدون تو شک کرده هستی‌ام به خودش

که هرچه می‌زنم او را نمی‌رسد به یقین

 

صدای پای تو را می‌شنیدم آن دم صبح

که از حیاط دلم می‌گریخت پا ور چین

 

چه شد نیامده رفتی نرفته برگشتی؟

شدی چه زود صمیمی چه زود سرسنگین!

 

منم علی البدلی در ذخیره‌های دلت

که با رفیق خودم کردی‌ام تو جایگزین!

 

از این به بعد عبور و مرور حست را

مکن به روی دلِ خاکیِ کسی تمرین

 

تمام شد، برو از کنج خلوتم بیرون

برو برس به شکارت، تمیز دانه بچین!

 

نخواستم که بسوزد دلت، فقط گفتم

بدانی آن دو سه واژه چه کرده است، همین!


انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

در استکان من غزلی تازه دم بریز

مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

 

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام

از آتش دلت سر خاکسترم بریز

 

گیرایی نگاه تو در حد الکل است

در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

 

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست

با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

 

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کن

هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

 

لطفا اگر کلافه شدی از حضور من

بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

 

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

عاشقی در مرام شاعر شهر ادبیات ساده ای دارد

دل بی کینه، قلب بی نفرت،خنده بی افاده ای دارد

 

شاعر آیینه است و گرد و غبارجوهرش را نمی دهد تغییر

همه عمر می رود برسد.گرچه پای پیاده ای دارد

 

گرچه از سنگتان شکسته سرش،گر چه از حرفتان دلش زخمی ست

روح جوشنده ای به وسعت شعر.دل از دست داده ای دارد

 

نفرت و کینه و دروغ و ریا،واژه هایی شکستنی هستند

سادگی واژه ای که می نوشد،شاعر اینگونه باده ای دارد

 

کلماتی که مهربان هستند،درک دارند،خوب می فهمند

بی ریا و بدون آلایش،اینچنین خانواده ای دارد

 

حس آرامشی که می خواهد با کلامش به قلبتان بدهد

او نگاهی به وسعت دریا،دل خورشید زاده ای دارد

 

عشق و نفرت دو روی یک حس اند.پس چرا کم سروده از نفرت؟

چون که افسونگر غزلهایش .بخشش بی اراده ای دارد


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

قناری ، سار، بلبل ؛ پر، پرستو پر، کبوتر پر

خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنین تر پر

من وحسرت نشینی ها من واین سخت جانی ها

تــو از دلبستگی هـا پـر تـو تـا یک آسمان پـر / پـر

تمام زندگی تکرار یک کوچ است یک پرواز

تمـام زندگی تکرار یک گل یک گل پــرپــر

تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها

من و خارِ جنون در دل من و تیـــــرخطر درپر

تمام سینه سرخان روی بال خویش می بردند

تو را وقتی کــــه زخــم یک کبوتر داشتی در پر

چه می خواهی دگر از من بگیر ویک جنون بشکن

اگـــــر آیینــه آیینـــه اگــــر دل دل اگـــــر پــر پــــر

من از افسانه ی موهوم دل بایست می خواندم

کـــــه در اسطوره ی آتش سیاوش پر سمندر پر

همیشه قسمتم این کنج محنت نیست می دانم

بــه سوی چشمهایت می گشایم روزی آخــر پــر


محمد حسین بهرامیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۷
هم قافیه با باران

بی قـرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه! بـی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

و سکوت تو جــواب همه مسئله هاست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جان را بنزد خود ز تابی کافکنی در دل

بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس گشتم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من

تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم

کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف (فیض) و رندیهای پنهانش

شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته                    


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد

من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته

که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جا بجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر اگر بپوئی دل خسته بجوئی

چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چه ز دست (فیض) آید بجز از فغان و ناله

چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۳
هم قافیه با باران

گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی

دستی دراز کرده به یغما چه میکنی

چندین هزار خانه دل شد خراب تو

ای خانمان خراب بدلها چه میکنی

دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما

با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی

گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری

گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین

در پرده خیال تماشا چه میکنی

من جلوه نانموده تو از خویش میروی

گر بر تو جلوه کنم آیا چه میکنی

چیزی ز ما مخواه بغیر از لقای ما

از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی

از خود بشوی دست بدریای ما درا

بردار دل ز خویش محابا چه میکنی

بر دار دل زخویش و در این بحر غوطه ور

بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی

ای (فیض) عقل و هوش و دل و دین و جان بده

چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی


 ملامحسن فیض کاشانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

چون ماهیان برکه‌ام، بی‌تاب ماهم یا رضا !

از عاشقانِ «عاشقی با یک نگاهم» یا رضا !

 

من خوب می‌دانم بدم اما دوباره آمدم

خاکیِ راه مشهدم پس سر به راهم یا رضا !

 

به به! چه می‌آید به هم ترکیب ما، آخر بر آن

صحن سفید مرمرت، خالی سیاهم یا رضا !

 

وقت نظر بر گنبد و گلدسته‌های عرشیت

افتاده با عمامه‌ها از سر کلاهم یا رضا !

 

یادم نمی‌آید یکی از دردهای بی حدم

شکر خدا پهلوی تو من روبراهم یا رضا !

 

از ماه زیباتر تویی، از نوح آقا تر تویی

با اینکه بدنامم ولی دادی پناهم یا رضا !

 

من در بهشتم پس قسم ساقی! به سقاخانه‌ات

: حتما کشیده دست تو خط بر گناهم یا رضا !

 

پیش ضریحت از خدا یک بار جنت خواستم

عمریست من شرمنده‌ی آن اشتباهم یا رضا !

 

یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند

تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !

 

چشمم به سقاخانه‌ات افتاد و اشکم شد روان

 دیدم بساط روضه را کردی فراهم یا رضا!

 

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران