هم‌قافیه با باران

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

 

دوباره پلک دلم می‌پرد، نشانة چیست؟

شنیده‌ام که می‌اید کسی به مهمانی

 

کسی که سبزتر است از هزار بار بهار

کسی، شگفت کسی، آن چنان که می‌دانی

 

کسی که نقطة آغاز هرچه پرواز است

تویی که در سفر عشق خطّ پایانی

 

تویی بهانه آن ابرها که می‌گریند

بیا که صاف شود، این هوای بارانی

 

تو از حوالی اقلیم هرکجا آباد

بیا که می‌رود این شهر رو به ویرانی

 

کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق

بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی


قیصر امین پور 

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

 

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالی را

 

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

 

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

 

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

 

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

 

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

 

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

 

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

 

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

 

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن

تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

 

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

می‌خواهمت، چنان که شب خسته، خواب را

می‌جویمت، چنان که لب تشنه، آب را

محو توام، چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان، آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره، تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را؟!


قیصر امین‌پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

آنان که گفته‌اند "نگارم" همه‌ش تویی

"معشوقم و نگارم و یارم" همه‌ش تویی

 

 اسماء، تو، صفات، تو، تو، تو، تو، تو، تو، تو

فرصت نمی‌کنم بشمارم، همه‌ش تویی

 

توحید را من از فقرا ارث برده‌ام:

"من هیچم و هرآن چه که دارم همه‌ش تویی"

 

به داده و نداده تو شکر می‌کنم

"دارم" همه‌ش تویی و "ندارم" همه‌ش تویی

 

کار تو بود جنس مرا هرکسی خرید

آن‌کس که داد رونق کارم همه‌ش تویی

 

فرقی نمی‌کند که چه ذکری گرفته‌ام

روی لبم هرآن چه بیارم همه‌ش تویی

 

کوچه به کوچه حبّ تو را جار می‌زنم

حمّال دوره‌گردم و بارم همه‌ش تویی

 

نام تو بیشتر به روی بچه‌های ماست

با این حساب ایل‌وتبارم همه‌ش تویی

 

من فاتحه نخواستم از لطف دیگران

وقتی جواب‌های مزارم همه‌ش تویی

 

باید به فهم وصل رسید و وصال یافت

ورنه شبانه‌روز کنارم همه‌ش تویی

 

علی‌اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

 

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

 

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

 

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران

ﻣﺎﻩ ﻣﻦ ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ ؟

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ

ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﺴﺖ

ﮔﺮﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ

ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ

ﯾﺎ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺧﺰﺍﻥ

ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺮﻓﺖ

ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪ ﻭ

ﻧﻔﺴﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﺸﯿﺪ

ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ

ﭘﺮ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﺳﺖ

ﻣﺎﻩ ﻣﻦ،ﻏﺼﻪ ﭼﺮﺍ؟

ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ

ﺁﺭﺯﻭﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺗﻮﺳﺖ

ﺩﻝ ﺑﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﯾﺎﺱ ﺳﺨﻦ ﻫﺎﮔﻔﺘﻦ

ﮐﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ،ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﯼ

ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﯾﺪ

ﯾﺎ ﺩﻝ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺍﺕ

ﺍﺯ ﻟﺐ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻋﺸﻖ

ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﮑﺴﺖ

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ

ﭼﺘﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﺍﮐﻦ

ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ

ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻫﻨﻮﺯ

 

 قیصرامین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی

بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

 

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو

ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

 

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر

یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

 

ای قبلهٔ اندیشها شیر خدا در بیشها

ای رهنمای پیشها چون عقل در جان می‌روی

 

گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد

گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

 

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو

چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

 

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر

ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر

 

یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی

آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی

 

خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی

آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی

 

نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی

شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی

 

تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم

خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی

 

هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم

بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی

 

نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها

با اینک نادانم مها دانم که آرام منی


مولوی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

 نشسته نرمیِ شالی به روی شانه‌ی تو

شبیه برف سفیدی که بر دماوند است

دوبـــاره شاعر «جغرافیَ» ت شدم، آخر

گلی جوانی و «تاریخ» از تو شرمنده ست

چرا اهالــی این شهر عـــاشقت نشونــد ؟

چنین که عطر تو در کوچه‌ها پراکنده است

به چشم‌های تو فرهادها نمی‌آیند

نگاه تو پی یک صید آبرومند است

هزار «قیصر» و «قاسم» فدای چشمانت

بِکُش! حلال! مگر خون‌بهای ما چند است؟

نگاه خسته‌ی عاشق کبوتر جَلدی است

اگر چه مــی‌پرد امــا همیشه پابند است

نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است

رسیـــدی و غــزلـــم را دوبـــاره دود  گرفت

نترس آه کسی نیست - دود اسفند است


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

بچه ام عاشق چشم شکلاتی شده ام

یا زمین کوب لب ابنباتی شده ام

بس که این عشق درآورده به زانو من را

چند وقتی است که دلبسته ی تاتی شده ام

خنده های تو به من سرکشی آموخته است

بی جهت نیست که شورشگر و خاطی شده ام

زیر بازارچه چون قیصر چاقو در دست

خسته از این همه دلتنگی لاتی شده ام

حالی ام نیست فقط دست تو را می خواهم

گم در این شهر شلوغ و قروقاطی شده ام

فکر من نیستی و من به تو می اندیشم

دلخوش حس قشنگ تله پاتی شده ام!

جای دوری نرود یا به کسی برنخورد

دختر خان! تو ببخشم که دهاتی شده ام

قرعه ی من به تو هرگز نرسیدن افتاد

من که قربانی بغض طبقاتی شده ام.


شهراد میدری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم

حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻢ‌ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ

ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ‌ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺣﯿﺎﺕ ﻣﻦ

ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺧﻮﯾﺶ

ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻋﺰﯾﺰ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﻦ

ﺁﯾﺎﺕ ﺳﺠﺪﻩ‌ﺩﺍﺭ ﺧﺪﺍ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ

ﺍﯼ ﺳﻮﺭﻩ ﻣﻐﺎﺯﻟﻪ، ﺍﯼ ﺳﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺣﻖ‌ﺍﻟﺴﮑﻮﺕ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﻨﺪ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﻥ ﺗﻮ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ ﻭ ﻟﺐ‌ﻫﺎﯼ ﻻ‌ﺕ ﻣﻦ

 ﺷﺎﻋﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻠﻤﯿﺢ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﯼ‌ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺣﺎﻓﻆ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ، ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﺑﯽ‌ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﻧﺪ

ﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﮑﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮﺍﺕ ﻣﻦ

 

ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﯼ ﺳﯿﺎﺭ

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۶
هم قافیه با باران

با توام ای لنگر تسکین!ای تکان‌های دل!

ای آرامش ساحل!با توام

ای نور!

ای منشور!ای تمام طیف‌های آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!ای بنفشابی!با توام ای شور،

 ای دلشوره‌ی شیرین!با توام

ای شادی غمگین‌!با توام

ای غم!غم مبهم!

ای نمی‌دانم!

هر چه هستی باش!

اما کاش...نه،

جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!اما باش!


قیصر امین پور

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

فتوی ز دل خواستم گفت بگذر به میخانه ی دل

ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل

دُردی کش درد و داغم، جز غم نیامد سراغم

داغ است دُردانه ی جان، درد است دُردانه ی دل

فرق من و دل در این بود او ماند و من رفتم از خویش

باری ست بر شانه ی من، بالی ست بر شانه ی دل

از بس شکستیم در خویش، آیینه بستیم در خویش

از شیشه های شکسته پر شد پریخانه ی دل

جمعی حقیقت ندیده افسانه  گفتند و خفتند

چیزی حقیقت ندارد مانند افسانه ی دل

دل را چراغان او کن، با اشک ها شستشو کن

بیرون شو از خانه ی جان، بیرون زن از خانه ی دل

مستان یکدست لبیک، تا باده ای هست لبیک

دست دلم را بگیرید، سر رفته پیمانه ی دل


علیرضا قزوه

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

 چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربناک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

از غم دوست در این میکده فریاد کشم

دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

داد و بی داد که در محفل ما رندی نیست

که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم

شادیم داد ، غمم داد و جفا داد و وفا

باصفا منت آن را که به من داد کشم

عاشم ، عاشق روی تو ، نه چیز دگری

بار هجران و وصالت به دل شاد ،کشم

در غمت ای گل وحشی من ، ای خسرو من

جور مجنون ببرم ، تیشه فرهاد کشم

مُردم از زندگی بی تو که با من هستی

طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم

سال ها می گذرد ، حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه خرداد کشم


امام خمینی (ره)

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۵۰
هم قافیه با باران

خیال انگیز و جان پرور ، چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی ، که می دانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه ، دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود ، عاشق تر از مایی

به شمع و ماه ، حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی ، تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن ، که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر ، که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی ، ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی ، حریف باده پیمایی

مه روشن ، میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل ، مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من ، نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من ، نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی ، که از پیر خود پرسم علاج خود

خرد ، منع من از عشق تو فرماید ، چه فرمایی؟

من آزرده دل را ، کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب ، تو از دل عقده بگشایی

رهی ، تا وارهی از رنج هستی ، ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها ، به ترک جان توانایی


رهی معیّری

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

قلم را شستشو دادم میان اشک و خون امشب

زدم دل را به یاد تو به دریای جنون امشب

 

نوشتم: "با دل و جان از خودم دل کنده ام دیگر"

نوشتم ابتدا انّا الیه راجعون امشب

 

به جای من نوشتم تو، بجای تو نوشتم من

نمی دانم چرا شد واژه هایم واژگون امشب

 

سپس در خواب شیرینم تو را دیدم که می آیی

و با یک تیشه افتادم به جان بیستون امشب

 

تو می تابی و می کوبیم بر سنگی سر خود را

من و امواج بی تاب خلیج نیلگون امشب

 

گمانم لیله ی قدر است و لیلا تا سحر بیدار‎‎

چه خواهد کرد با این دل، جنون امشب جنون امشب...


قاسم اردکانی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۱
هم قافیه با باران

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

 تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری

۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

تیرکمتر بزنید از پی صیدِ بالش

چشم مرغان حرم می دود از دنبالش

کرم حاکم کوفه است که فرزند علی

‏تیر باید ببرد سهم، ز بیت المالش!

عطش و آتش از این لب به هم آمیخته است؟

‏یا که خورشید دویده است روی تبخالش؟

قمر هاشمیان بود که تیراندازان

‏چشم خود باز نمودند به استهلالش

آه! بی دست چو قرآن به زمین می افتد

کم از این سوره دو آیه شده در انزالش

بس که در باغ تنش لاله شکوفه دارد

یک سحر یاس رسیده است به استقبالش

شعله ور بود بر آن لحظه که مردی بی یار

‏سو چو خورشید برون آوَرد ازگودالش


جواد محمد زمانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران