هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب با موضوع «بهــــــــــارانه» ثبت شده است

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان
تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند
او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد
گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم
من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن
نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

سعدی

۰ نظر ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۰۳
هم قافیه با باران

ای بهار!
ای بهار بی قرار!
ای شکفته در تمام لحظه های پر غبار!
سر به راه مقدم شکوهمند تو
دستهای پینه دار
چشمهای پر فروغ انتظار
جا مه ها ی وصله دار
ای بهار!
سربزن به آبشار
سر بزن به کوهسار
سربزن به شاخه های خشک بی شمار
در میان این همه نگاه منتظر
یک جهان جوانه ونسیم وگل بیار!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

باران زد و گلزار به وجد آمد و باز
بلبل سرسجاده ی گل غرق نیاز

از طرف چمن باد صبا رقص کنان
شمشاد جوان مست می و چنگ نواز

دشت از پر طاووس یکی جامه به تن
هم غنچه برون کرده تن از پرده ی راز

از آب روان بانگ اذان آید و کوه
در سجده ی شکر آمده با سوز و گداز
 
عالم چه نکو گشته به لطف قدمش
بانوی گل و آینه  و عشق و نماز
 
از عرش برین پنجره ای باز شده ست
جنت به زمین آمده از سمت فراز
 
اکملت و لکم عشق به بانوی بهشت
سلطان محبت است و دلها چو ایاز
 
او آمدو معراج شد از دامن زن
زن وادی طور است و مقدس چو حجاز

ای آنکه به شهر عشق مدخل طلبی
زن گوهریکدانه ی عشق است و جواز

 مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران

از بید،مشک می چکد ،از برگ گل،گلاب
بیدار شو درخت جوانم،چه وقت خواب؟

بیدار شو که پیچک و میخک،نسیم و برگ
در رقص آمدند ازین شعرهای ناب

بیدار شو که پنجره دلتنگ عطر توست
دلتنگ رنگ پیرهنت در میان قاب

پیراهن شکوفه ای گلبهی بپوش
تا شبنم از طراوت رویت شود شراب

دلواپس حسودی چشم چمن مباش
اسپند دود کرده برای تو آفتاب

آیینه را مقابل لبهای من بگیر
من زنده ام به عشق غزلهای بی کتاب

بیزارم از دریچه بی برگ و بی درخت
من را به انتظار چرا می دهی عذاب

بیدار می شوی تو ... بهاران خجسته است
بیدار شو جوانه بختم...دگر نخواب

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۶
هم قافیه با باران

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ
از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج توفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار

از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار

چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار

بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار

ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار

مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند
هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار

زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

بهار فرصت سبزی برای دیدار است
بهار فرصت دیدارهای بسیاراست

درخت پنجره ای باز می کند در روح
شکوفه رخصت دیدار ناپدیدار است

ببین چه همهمه ای در درخت ها رخ داد
وجود با خودش آرام گرم گفتار است:
"منم که از همه سو می تراوم، از همه سو
من است این که در آیینه های سیار است

منم که از گل شیپوری، از گلوی نسیم..."
یقین کنیم که دستی کریم در کار است

که هر طرف ضربان تکلم طور است
که هر جهت جریان ترنم تار است

لباس گل گلی دشت را تماشا کن
که عارفانه ترین شرح اسم ستار است

چه رعد و برق مهیبی، چه شاخه ی تردی
بهار، حاصل جمع لطیف و قهار است

به وجود آمده در جان دانه، دانایی
ببین که بید پریشان چه قدر بیدار است

لطیف روی زمین خدا قدم بگذار
بهوش باش که هر سنگریزه هشیار است

به رغم این همه عصیان، دوباره آمده است
بهار، رحم خداوندگار غفار است

قربان ولیئی

۱ نظر ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران

سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار!
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار

شبنم ما را به حسرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذرّه طوفانی دگر دارد بهار

رنگ: دامن‌چیدن و بوی گل از خود رفتن است
هرکجا گل می‌کند، برگ سفر دارد بهار

جلوه تا دیدی، نهان شد؛ رنگ تا گفتی، شکست
فرصت عرض تماشا این‌قدر دارد بهار

نیست در بار دماغ‌آشفتگان این چمن
آن‌قدر صبری که بار رنگ بردارد بهار

محرم نبضِ رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

ای خرد! چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
در جنون سر داد ما را، تا چه سر دارد بهار!

سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندة گل بال و پر دارد بهار

بوی گل عمری است خون‌آلودة رنگ است و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله: داغ و گل: گریبان‌چاک و بلبل: نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار؟

زندگی می‌باید، اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هرجا رفته باشد، در نظر دارد بهار

زخم دل عمری است در گَرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم، سحر دارد بهار

کهنه‌درسِ فطرت‌ایم، ای آگهی‌سرمایگان!
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار

چند باید بود معذور طراوت‌های وهم؟
شبنمستان نیست «بیدل»، چشم تر دارد بهار


بیدل

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران
چشم وا کن، رنگ اسراری دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد، جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ
از تو چشمِ آشنایی این‌قدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج طوفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار؟

از صلای رنگ عیشِ این چمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خوان جگر دارد بهار

چشم تا وا کرده‌ای، رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح، دامن بر کمر دارد بهار

بی‌فنا نتوان گلی زین هستیِ موهوم چید
صفحة ما گر زنی آتش، شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست، رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد، در فشار چشم تر دارد بهار

از گل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانع‌ام
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

موبه‌مویم حسرت زحمت تبسّم می‌کند
هرکه گردد بسلمت، بر من نظر دارد بهار

زین چمن «بیدل» نه سروی جست و نی شمشماد رُست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل
۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران
گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟»

 نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۹
هم قافیه با باران

آمد بهار تا گل و ریحان بیاورد
تا دل برد ز آدمی و جان بیاورد

صدها نهال شیفته را آفتاب حُسن
چون کودکان به ‌صف به دبستان بیاورد

خط امان مرغ فراری است، برگ گُل
تا باز رو به شانة سلطان بیاورد

در بارعام عید، چنین ملت بهار
از غنچه، خنچه‌های فراوان بیاورد

با ریزه‌ریزه‌های شکوفه، درخت شاد
با خویش، یاد برف زمستان بیاورد

صدها دهان به خنده گشوده است بوستان
یلدای گریه را که به پایان بیاورد


هر شاخه، برگ و بار فراوان بیاورد
این شاخه این بیاورد، آن آن بیاورد

باد بهار، گوش هزار ابر خیره را
در چارسو کشیده که باران بیاورد

آری قیامت است، ولی خود بهانه‌ای است
یا فرصتی که آدمی ایمان بیاورد

برگ بهار نامة اعمال شاخه است
آن‌سان که غنچه را لب خندان بیاورد

فوج درخت‌زار، نماز جماعتی است
تا اقتدا به حضرت باران بیاورد

در پایبوس حضرت خورشید خاوران
ایمان به سرنوشت گیاهان بیاورد

کو دیده‌ای که فهم کند آیه‌های یار
آمد بهار کاین‌همه قرآن بیاورد

 
از خطبة غیور منا، عطر سیب را
تا باغ‌های خرم لبنان بیاورد

پروندة هزار و یکی برگ مرده را
زیر بغل گرفته، شتابان بیاورد

هر برگ‌ تازه، ‌پیرهنی دیگر از عزیز
بر کلبه‌های خستة احزان بیاورد

با هر بغل شکوفه، چو شیخی درخت پیر
صدها چراغ را به شبستان بیاورد

غوغای لالة صحبت لب‌های تشنه را
تا بیخ گوش چشمة جوشان بیاورد

می‌ترسم از ترددِ در باغ، بی‌وضو
نسیان عجیب نیست که عصیان بیاورد

گاهی چو نامه، برگ گلی در عبور باد
پیغام‌ها ز عمر شتابان بیاورد

گاهی پرنده، واژة داغی است در هوا
ایهام‌های مشکل و آسان بیاورد

 
این جامیِ شکسته به زندان ری خوش است
گر باد، خاک جام به زندان بیاورد

با مشتی از غبار ز سامان اهل جام
بر این خمار شیفته، سامان بیاورد

تصدیع دوستان ندهد شاعر غریب
حتی بدان‌که نامی از ایشان بیاورد

بر آهوی قصیده، امید ضمانت است
بادی که نکهتی ز خراسان بیاورد

شاید که در شکار تو، ببر بیان من
این شعر را گرفته به دندان بیاورد


علی محمد مودب

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۰
هم قافیه با باران

بهار آمد و باز آمدند لک لک ها
نگاه پنجره پر شد، پر از چکاوک ها
 
صدای خنده ی گل ها در آسمان پیچید
زمین شکفت و جوان شد ز رقص پیچک ها
 
گشوده شد قفس چله ها به دست نسیم
گذشت از سر کاج، ابر بادبادک ها
 
نگاه گربه ی همسایه را به حوض حیاط
گره زد از سر دیوار برق پولک ها
 
برای آن که بخندند کودکان در شهر
هزار بار شکستند بغض قلک ها
 
بهار حادثه ای مثل روز روشن بود
چه چشم ها که ندیدند پشت عینک ها
 
دوباره مثل همیشه به خانه اش نرسید
کلاغ قصه که ترسید از مترسک ها


ناصر فیض

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۹
هم قافیه با باران

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت

بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود

بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟

وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟

 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آورد از تو کوچه تو خونه

(حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون)
*
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود

آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
*
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد

چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سوال بی جواب شد

دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
*
بهار اومد اما با دست خالی
به یه بغل شکوفه ی خیالی

بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل

بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه

بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
*
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین

آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین

باد گل‌ها را پریشان می‌کند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین

نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین

این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین

گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

حافظ
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری‌ست که دارم بی تو

گیرم این باغ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل! به چه کارم بی تو

با تو ترسم به جنونم بکشد کار، ای یار
من که در عشق چنین شیفته‌وارم بی تو

به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو

گیرم از هیمه زمرّد به نفس رویانده‌ست
باز هم باز بهارش نشمارم بی تو

با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی، جان بسپارم بی تو

بی بهارست مرا شعر بهاری،‌ آری
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو

دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه‌ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش

چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گومباش

من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش

تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش

این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش

گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش


شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران
آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ

ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ

چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بی‌پا و سر به رقص آ

تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ

از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ

ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بی‌خبر فنا شو ای باخبر به رقص آ

طاووس ما درآید وان رنگ‌ها برآید
با مرغ جان سراید بی‌بال و پر به رقص آ

کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ

مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

مولوی
۱ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران
باز ای بهار!  بارِ دگر بر چمن برقص
ای خوش قدم دوباره به دشت و دمن برقص

باز آ بهار! از طرفِ روم و شام و مصر
تا هند و چین و مرو و سرخس و ختن برقص

تا وادیِ مغان برو و چون مغان بچرخ
تا خطۀ مغول برو و چون شمن برقص

در جنگ با سپاهِ زمستان چو مرد باش
در جشنِ خیرِمقدمِ گل مثلِ زن برقص

جانِ من ای بهار! بیا یک دهن بخوان
روح منِ ای بهار! بیا یک بدن برقص

هم در کنارِ پردۀ گوشم سرود ساز
هم روبرویِ پنجرۀ چشمِ من برقص

پروانه وار دور و برِ عطرِ گل بگرد
چون نورِ شمع در وسطِ انجمن برقص

آنک چو ماهتاب به شبهایِ ما بتاب
اینک چو آفتاب به خاکِ وطن برقص

باز آ بهار! بی همه با خویشتن نشین
باز ای بهار با همه بی خویشتن برقص

محمد شیخ پور
۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۵
هم قافیه با باران

بگذارید- اگر هم نه بهاری - باشم
شاعر سوخته گل های صحاری باشم

می توانم که خودم را بسرایم – هرچند
نتوانم که همانند قناری باشم

معنی پیر شدن، ماندنِ مردابی نیست
پیرم ،- اما بگذارید که جاری باشم

کاری از پیش نبردم همه ی عمر ، ولی
شاید این لحظه ی نایافته ،کاری باشم

همچنان طاقت فرسوده شدن با من نیست
نپسندید که در لحظه شماری باشم

همه ی درد من این است که می پندارم
دیگر ای دوستِ من ! دوست نداری باشم

مرگ هم عرصه ی بایسته ای از زندگی است
کاش ! شایسته ی این خاکسپاری باشم.

محمد علی بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

با من بهار جز به بدی تا نمی کند
دست نسیم پنجره را وا نمی کند

در ذهن کوچه شعر دل انگیز عشق را
دیگر صدای پای تو نجوا نمی کند

آواز گام های تو درهای بسته را
دعوت به روشنایی فردا نمی کند

چندی است چشم ناز و نوازشگرت مرا
از لابلای پرده تماشا نمی کند

دستت مرا به گردش صحرا نمی برد
چشمت مرا مسافر دریا نمی کند

در کوچه های گمشده یعقوب چشم من
آثاری از حضور تو پیدا نمی کند

در غربتی که از تو بجا مانده این دلم
جز تو هوای هیچ کسی را نمی کند

بازآ دوباره پنجره ها را مرور کن
بی تو کسی در آینه ام ها نمی کند

محمد سلمانی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

خیس از مرور خاطره های بهار بود
ابری که روی صندلی چرخدار بود

ابری که این پیاده رو او را مچاله کرد    
روزی پناه خستگی این دیار بود

آن روزها که پای به هر قله می گذاشت
 آن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران یک غریبه است
حالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود

بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرد
دعوا سر محاکمه ی شهردار بود

آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفت
مرد لبوفروش سیاستمدار بود

از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:
اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود

این سو کسی که جزوه ی کنکور می خرید
در چشمهاش نفرت از او آشکار بود

می خواست که فرار کند از پیاده رو
می خواست و ... به صندلی خود دچار بود

دستی به چرخها زد و سمت غروب رفت
ابری فشرده درصدد انفجار بود

خاموش کرد صاعقه های گلوش را
بغضی که روی صندلی چرخدار بود


ابوالحسن صادقی پناه

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران