هم‌قافیه با باران

۶۳ مطلب با موضوع «شاعران :: علی اکبر لطیفیان» ثبت شده است

آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است
از دوری تو پاره گریبان شدن بس است

کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

یعقوب دیده ام چه قَدَر منتظر شود؟
یعنی مقیم کلبه ی احزان شدن بس است

گریه ... فراق ... گریه ... فراق ... این چه رسمی است؟!
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است

موی سپید و بخت سیاه مرا ببین
دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است

تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟!
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است

خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است

سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است

یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت
گفتی برو که دست به دامان شدن بس است

باشد قبول می روم امّا دعای تو...
...در حقّ من برای مسلمان شدن بس است

دست مرا بگیر که عبدی فراری ام
دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است

اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا
دل مردگی و این همه ویران شدن بس است

آقا بیا به حقّ شکاف سر علی
از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است

علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران

باران لحظه های پر از خشکـسالـی‌ام!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـی‌ام!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـی‌ام

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـی‌ام!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـی‌ام

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـی‌ام

ای رمز جدول همه ی "جمعه نامه ها "
تنها جواب آینه های سوالی‌ام!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـی‌ام

تو لهجه ی زبان خدایی و من ولی
از پایه ریز های زبانهای لالی‌ام

حالا کنار چشم تو لکنت گرفته ام
من دوستدالمت تو بگو دوست دالی‌ام؟

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران
یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی
از صبح زود تا به سحر گریه میکنی

یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
داری برای چند نفر گریه میکنی

وقتی که چشمهات می افتد به معجری
حق داری ای عزیز اگر گریه میکنی

این طفل را به جان خودت اب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه میکنی

از صبح تا غروب فقط نیزه میزدند
داری به قتل صبر پدر گریه میکنی

چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
یعقوب کربلا چقدر گریه میکنی

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

نگاه گریه داری داشت زینب
چه گام استواری داشت زینب
دل با اقتداری داشت زینب
مگر چه اعتباری داشت زینب
چهل منزل حسین منجلی شد
گهی زهرا شد و گاهی علی شد


ندیدم زینب کبری تر از این
ندیدم زینت باباتر از این
ندیدم دختر زهرا تر از این
حسینی مذهبی غوغا تر از این
به پیش پای ما راهی گذارید
بنای زینب اللهی گذارید


اگر چه غصه دارد آه دارد
به پایش خستگی راه دارد
به گردش آفتاب و ماه دارد
به والله که ایوالله دارد
همینکه با جلالت سر نداده
به دست هیچکس معجر نداده


پس از آنکه زمین را زیر و رو کرد
سپاه کوفه را بی آبرو کرد
به سمت کربلا خوشحال رو کرد
کمی از خاک را برداشت بو کرد
رسیدم کربلا ای داد بی داد
حسین سر جدا، ای داد بی داد


چهل روز است گریانم حسین جان
چو موی تو پریشانم حسین جان
چهل روز است می خوانم حسین جان
حسین جانم حسین جانم حسین جان
تویی ذکر لبم الحمدلله
حسینی مذهبم الحمدلله


همین جا شیرخواره گریه می کرد
رباب بی ستاره گریه می کرد
گهی بر گاهواره گریه می کرد
گهی بر مشک پاره گریه می کرد
خدایا از چه طفلم دیر کرده؟
مرا بیچاره کرده، پیر کرده


همین جا دور اکبر را گرفتند
ز ما شبه پیغمبر ما را گرفتند
ولی از من دو دلبر را گرفتند
هم اکبر هم برادر را گرفتند
"به تو گفتم که ای افتاده از پا
ز جا بر خیز ورنه معجرم را..."

همین جا بود که سقای ما رفت
به سمت علقمه دریای ما رفت
پناه عصمت کبرای ما رفت
پی او گوشواره های ما رفت
فقط از علقمه یک مشک برگشت
حسین بن علی با اشک برگشت

همین جا بود که دلها گرفت و ...
کسی روی تن تو جا گرفت و ...
سرت را یک کمی بالا گرفت و...
همین که بر گلویت خنجر آمد
صدای ناله ی زهرا در آمد

همین جا بود الف را دال کردند
تنت را بارها پامال کردند
ته گودال را گودال کردند
تو را با سم مرکب چال کردند
اگر خواندم قلیلت علت این بود
که یک تصویری از تو بر زمین بود

تو ماندی و کبوتر رفت کوفه
تو را کشتند و خواهر رفت کوفه
خودم در راه و معجر رفت کوفه
چه بهتر زودتر سر رفت کوفه
وگرنه دردها می کشت مارا
نگاه مردها می کشت ما را


بهاری داشتم اما خزان ش
قدی که داشتم بی تو کمان شد
عقیق تو به دست ساربان شد
طلای من نصیب کوفیان شد
خبر داری مرا بازار بردند
میان مجلس اغیار بردند


همین جا بود افتادند تن ها
همین جا بود غارت شد تن ها
تمامی کفن ها، پیرهن ها
بدون تو کتک خوردند زن ها
همین جا بود گیسو می کشیدند
 هر سو دخترانت می دویدند


همین جا بود تازیانه باب گردید
رخ ما در کبودی قاب گردید
ز خجلت خواهر تو آب گردید
که معجر بعد تو نایاب گردید
سکینه معجر از من خواست اما
خودم هم بودم آنجا مثل آنها...


ز جا برخیز غمخواری کن عباس
دوباره خیمه را یاری کن عباس
برای عزتم کاری کن عباس
علم بردار علم داری کن عباس
سکینه می کند زاری ابالفضل
چه قبر کوچکی داری ابالفضل


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

دور شمع پیکرت گردیده ام خاکسترت
ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت
از نفس های بلندت میل رفتن می چکد
حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت
تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را
مهلتی تا که ببندم دستمالی برسرت
حیف شد ، از آن­همه دلواپسی کودکان
کاسه های شیر­ مانده روی دست دخترت
کاش می­مردم نمی­دیدم به خاک افتاده است
هیبت طوفانی دلدل سوار خیبرت
خلوت شب های سوت و کور نخلستان شکست
با صدای وا علی و وای حیدر حیدرت
شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت
با شمایی که امیر کوفه اید اینگونه کرد
الامان از کاروان دختر بی معجرت
می روی اما برای صد هزاران سال بعد
میل احسان می نماید غیرت انگشترت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

حالا که نیست مادر من هست دخترت
حتی حسین هم به فدای تو و سرت

از مسجد مدینه که خیری ندیده ای
یادت که هست کوچه و پهلوی یاورت

دل شوره ام شبیه هراس مدینه است
رنگ کبود پر شده در دیده ی ترت

آیا زمان رفتن تو سوی مادر است؟
خیلی به یاد فاطمه ای روز آخرت

من قصد کرده ام که اگر رفتنی شدی
گیسوی خویش پهن کنم در برابرت

چه ضربه ای زدند که ای کاش می زدند
آن ضربه را به جای تو بر فرق دخترت

چه ضربه ای زدند که ابرو شکاف خورد
چه ضربه ای زدند که افتاد پیکرت

خون از بدن کنار زدن عادت من است
آن روز خون سینه و حالا سحر سرت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۵
هم قافیه با باران

از تو سر و زمادر من سینه ای شکست

تا صبح حشر بر سر بر سینه میزنم

جدم که نیست در بر تو مادرم که نیست

دارم برای چند نفر سینه میزنم


من در مدینه یاد گرفتم که هیچ وقت

زخمی که شد عمیق مداوا نمیشود

گر چند ضربه هم زده بودن باز هم 

پیشانی تو بیش از این وا نمیشود


گفتند گفته ای که مرا کوچه میبرند

می خواهم از بیان خودت بشنوم بگو

گفتند گفته ای که تماشام میکنند

میخواهم از زبان خودت بشنوم بگو


بابا خودت بگو سر بازار میروم

بابا خودت بگو که گرفتار میشوم

بابا خودت بگو به سرم سنگ میزنند

بابا بگو بدون علمدار میشوم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران

آنانکه عابدند به وقت اذان خوشند
آنانکه زاهدند به یک تکه نان خوشند
از هر دو تا نگار یکی ناز می‌کند
عشاق روزگار یکی در میان خوشند
نانی که می‌پزند به همسایه میرسد
این خانواده با خوشی دیگران خوشند
این سفره دارها که شدم میهمانشان
بعد ازبیا، برو ست، ولی با بمان خوشند
ما می‌خوریم و اهل کرم شکر میکنند
با این حساب بیشتر از میهمان خوشند
جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده
عشاق با معامله‌های گران خوشند
با اخم خویش راه فرار مرا ببند
صیاد اگر علیست همه با کمان خوشند

علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

بعد از این مسجد برو ، راحت برو راحت بیا

یک سر ِ مویی اگر کم شد ز مویت پایِ من

 من خودم فکری به حالِ دردهایم میکنم

جانِ زهرا اینقَدَر گریه نکن آقایِ من

هرچه کردم سینه ام نگذاشت... پس تا خانه ای...

...چندبار این بچه هایم را بغل کن جایِ من


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

از سر شانه ی در حال نماز سحرش
چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش

او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا
آسمان است و رسیده است زمان سفرش

همه ی شصت و سه سالش به غریبی طی شد
می رود تا که خدایش نکند بیشترش

یاد شرمندگی از فاطمه می اندازد
به خداوند قسم دیدن چشمان ترش

ایستاده است کسی پشت در خانه ی او
جبرئیل آمده انگار به مسجد به برش

سحر نوزدهم خانه ی دختر برود
آنکه دلسوز ترین است برای پدرش

دخترش نیز یقین داشت شب آخر اوست
کاسه ی آب نپاشید اگر پشت سرش

همه مبهوت و همه محو نمازش بودند
کاش این منبر و محراب نمی زد نظرش

این طرف دست توسل به عبایش که بمان
آن طرف حضرت صدیقه بود منتظرش

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران
از چه مهمان محاسن پیر من بابای من
هر کجا که حرف هجران است با من می زنی
یا مگو چیزی و یا گیسو پریشان می کنم
بعد عمری آمدی و حرف رفتن می زنی

*
بعد عمری من فقط یک بار بر تو رو زدم
کم بگو، دست از سرم بردار زینب جان برو
می روی، باشد برو در خانه ی من هم نمان
خب به جای رفتن مسجد به نخلستان برو

*
حیف جای مادرم خالی است ور نه ای پدر
شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت
چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها
پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

آه تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
در خیمه اسماعیلـهایی را که می بوسی

باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید... فقط

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید فقط


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

با گریه ایستاد، دوباره نگاش کرد
تسبیح را بدست گرفت و دعاش کرد

معلوم می شود که نمک گیر زینب است
وقتى بجاى شیر نمک را غذاش کرد

افتاد یاد کوچه و پاى برهنه اش
وقتى مقابلش پدرش گیوه پاش کرد

از بس به وصل فاطمه اش اشتیاق داشت
در خواب بود قاتلش اما صداش کرد

بین دو سجده بود که فرق سر على
مانند ذوالفقار دودم شد...دوتاش کرد

شمشیر تا میان دو ابروى صورتش
طورى نشسته بود نمی شد جداش کرد

می خواست دست و پا زدنش بیشتر شود
شمشیر را میان سرش جابجاش کرد

اى روزگار! آخر على را زمین زدند
باید ازین به بعد جگر را فداش کرد

وقت وصال بود، دوباره خضاب کرد
وقت خضاب خون سرش را حناش کرد

بین حصیر پاره پدر را حسین برد
تا اینکه از قضا پسرش بوریاش کرد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران

بر روی دستم غیر خاکستر نیاوردم
شرمنده ام حالا که بال و پر نیاوردم
تو بی محلی کردی و من ریختم در خود
اما صدایش را همیشه در نیاوردم
من به شما یک جان ناقابل بدهکارم
چیزی از این بهتر نبود آخر نیاوردم
از چه مرا در پشت این در معطلم کردی
اصلاً شما گفتید سر من سر نیاوردم؟!
کار خودش را کرد آن یکبار دل دادن
یک بار دل آوردم و دیگر نیاوردم
تکلیف دیوانه بلاتکلیفی اش باشد
من نیز تکلیفی از این بهتر نیاوردم
من هر که را آوردم اینجا از غلامان شد
یعنی در این خانه بجز نوکر نیاوردم
این خانواده نوکرانش محترم هستند
من بی طهارت نامی از قنبر نیاوردم
کوه گناهی را به کاهی گاه میبخشند
آخر من از کار شما سر در نیاوردم
خیلی دلش میخواست یک شب کربلا باشم
من آرزوی مادرم را بر نیاوردم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

تنها امام سامره تنها چه میکنی؟
در کاروان سرای گداها چه میکنی؟

دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم...
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم

باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟

باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟

گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند

مردِ خدا کجا و اینهمه تحقیر وایِ من
بزم شراب و آیه ی تطهیر وایِ من

هرچند بین ره بدنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد

باران نیزه، نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد

این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

مردم همان راه شلمچه باز راه ماست

داعش گرفتار سلیمان سپاه ماست

تنها به امر و نهی این رهبر نگاه ماست

سید علی فاطمی پشت و پناه ماست

پشت و پناه گرم رهبر میشود زهرا

دین را فقط از راه زهرا می‌شود فهمید

از استقامت‌های مولا می‌شود فهمید

در فاطمیه کربلا را می‌شود فهمید

از نامه آقا به دنیا می‌شود فهمید

یک روز این دنیا سراسر می‌شود زهرا


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران

بالا نرفت آن‌که به پای تو پا نشد

آقا نشد هر آن‌که برایت گدا نشد

مقصود از تکلم طور، از تو گفتن است

موسی نشد هر آن‌که کلیم شما نشد

روز ازل برای گلوی تو هیچ کس

غیر از خدای عز و جل خون‌بها نشد

در خلقتش زمین و مکان‌های محترم

بسیار آفرید ولی کربلا نشد

گرچه هزار سال برای تو گریه کرد‌ه‌اند

یک گوشه از حقوق لب تو ادا نشد

ما گندم رسیده‌ی شهر ری توایم

شکر خدا که نان تو از من جدا نشد

یک گوشه می‌رویم و فقط گریه می‌کنیم

حالا که کربلای تو روزی ما نشد

داغ تو اعظم است تحمل نمی‌شود

در حیرتم چگونه قد نیزه تا نشد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

ﺍﻭﻝ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ‏« ﻟَﻦ ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘم

ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ‏« ﺍﺑَﺪﺍً ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﻧﺎﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺍﺳﺖ

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ، ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﻢ ﻫﻢ ﻟﻮ ﺭﻓﺖ

ﮔﺮﯾﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻗَﺪِﻏﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ

ﻋﺸﻖ، ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ

ﺗﺎ ﺩﻡ ﺧﯿﻤﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ

ﺩﻝ ﻣﺎ ﺍﻫﻞ ‏« ﻗَﺮَﻥ ‏» ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﺍﺯ ﻟﺐ ﭼﺸﻤﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﺮﻡ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻧﺪ

ﺗﺸﻨﮕﯽ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ!

ﻣﺮﻍ ﺑﺎﻍ ﻣﻠﮑﻮﺗﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﯿﻒ ﺷﺪﻡ

ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﻞ ﭼﻤﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘم

ﺷﺎﻣﻞ ﻣﺮﺣﻤﺖ "ﻓﺎﻃﻤﻪ" ﮔﺸﺘﻢ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ

ﻋﻠﺘﺶ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ...

_

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

کار تنش زیاد ولی وقت من کم است

یک شب برای شست و شوی این بدن کم است


بانوی من نحیف نبود، این چنین نبود

وقتی نگاه می کنمش ظاهراً کم است


در زیر پارچه ورمش گم نمی شود

آن قدر واضح است که یک پیرهن کم است


گیرم حسین دق نکند این چنین ولی

گریه بدون داد برای حسن کم است


مسمار را خودم زده بودم به تخته ها

باید بمیرم آه، پشیمان شدن کم است


آئینه آمدی و ترک خورده می روی

یعنی برای بردن تو چهار زن کم است


پیراهن حسین که کارش تمام شد

پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است


بالت، پرت، تنت، همۀ پیکرت خدا

این زخم ها زیاد ولی وقت من کم است


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران